نوجوان بودم و عازم سفر مشهد، به قهوه خانه اى رسيديم. مردم وارد دستشويى شدند. يك نفر چندتا آفتابه را كنار هم چيده و چوب بلندى در دست گرفته بود و هركس مىآمد آفتابه اى را بردارد به دست او مىزد و مىگفت: اين را برندار، آن را بردار. من گفتم: اين آقا چرا اينطورى مىكند؟ گفتند: اين بنده خدا دنبال پست و مقام مىگردد و جايى گيرش نيامده، بر آفتابه ها رياست مىكند!