در مسجد الحرام نشسته بودم و با يك نفر گرم صحبت بودم. شخصى دست مرا بوسيده و رفته بود و من متوجّه او نشده بودم. يك نفر آمد و گفت: آقاى قرائتى! من تعجّب مىكنم از كبر وخودپسندى شما! گفتم: چرا؟ گفت: يك نفر دست شما را بوسيد، ولى شما اعتنايى نكرديد و دستتان را پس نگرفتيد! گفتم: آقا من گرم صحبت بودم و متوجه نشدم. امّا او نمى خواست باور كند و رفت.من حواس خود را جمع كردم، بعد از لحظاتى فرد ديگرى خواست دستم را ببوسد، گفتم: نه آقا! قابل نيستم و دستم را پس گرفتم. لحظه اى بعد فردى آمد و گفت: آقاى قرائتى! شما تكبّر داريد! گفتم: چرا؟ گفت: پيرمردى آمد دست شما را ببوسد، ولى شما نگذاشتيد و او خجالت كشيد!!