يادگارىدر جبهه شخصى به من رسيد وگفت: حاج آقا! يه چيزى به من يادگارى بده! فكرى كردم و گفتم: چيزى ندارم. گفت: عمامه ات را بده! من نگاهى كردم و چيزى نگفتم. او عمّامه ام را برداشت و بُرد.