وقتى دوره سطح را در حوزه تمام كردم، متحيّر مانده بودم كه چه برنامه اى براى خودم داشته باشم. دوستانم به درس خارج فقه رفتند، امّا من سرگردان بودم. بالاخره تصميم گرفتم جوان هاى محل را به خانه ام دعوت كنم وبراى آنان اصول دين بگويم. تخته سياهى تهيه كردم ومقدارى هم ميوه وشيرينى خريدم وشروع به دعوت كردم.بعد ديدم كار خوبى است ولى يك دست صدا ندارد، طلبه ها مشغول درس هستند و جوانها رها و مفاسد بسيار، در فكر بودم كه آيا كار من درست است يا كار دوستان، من درس را رها كرده ام به سراغ جوانها رفته ام و آنها جوانها را رها كرده به سراغ درس رفته اند. تا اينكه يكى از فضلاى محترم روزى به من گفت: در خواب ديدم كه به من گفتند: لباست را بپوش تا خدمت امام زمان عليه السلام برسى. به محضر آقا رسيدم، امّا زبانم گرفت، به شدّت ناراحت شدم تا اينكه زبانم باز شد. از آقا سؤال كردم: الا ن وظيفه چيست فرمودند: وظيفه شما اين است كه هر كدام تعدادى از جوانها را جمع كنيد و به آنها دين بياموزيد.اميدوار شدم و به كارم ادامه دادم.