در سنين جوانى و اوائل طلبگى خواستم از نجف اشرف به مكه بروم. توصيه شد كه براى بين راه و آنجا مقدارى نان خشك كنم، به نانوائى 40 نان سفارش دادم. شب كه خواستم تحويل بگيرم به ذهنم رسيد يك نان هم براى استفاده امشب بگيرم، گفتم: كسى كه 40 نان دارد گرسنگى نمى خورد.خلاصه نانها را آوردم وچون حجره خودم كوچك و حجره دوستم بزرگ بود، نانها را در حجره او براى خشك شدن پهن كردم. شب كه خواستم شام بخورم ديدم نان در حجره ندارم، به حجره دوستم رفتم تا از آنجا نان بردارم، ديدم او درب را بسته و رفته است، خلاصه درب حجره ها را زدم تا چند تكّه نانِ خشك بدست آوردم.آن شب كه 40 نان داشتم، به گدائى افتادم.