(4)4 . عقيده السلف و اصحاب الحديث، صابونى، ص 236.
صحابه رسول(صلى الله عليه وآله) و ائمه دين به آن ايمان آورده اند.»
ـ دكتر عبدالرحمان بن زيد زنيدى مى گويد: «سلفى منسوب به سلف است، زيرا ياء در اين كلمه براى نسبت بوده و سلفى به كسى اطلاق مى شود كه خودش يا ديگرى او را به جماعت پيشينيان نسبت مى دهد.
و سلفية نسبت مؤنث به سلف است; همانند سلفى براى مذكر. وجه ديگرى نيز دارد و آن خاصيت پيش بودن پيشينيان است.»
احمد بن حنبل رئيس خط سلفى گرى
از رؤسا و احيا كنند گان سلفى گرى را مى توان احمد بن حنبل شيبانى صاحب كتاب حديثى به نام المسند و مؤسس فقه حنبلى دانست. او اولين كسى بود كه هنگامى كه با هجوم فلسفه ها و فرهنگ هاى بيگانه از قبيل هند، يونان و ايران به حوزه هاى اسلامى و مخلوط شدن آن با عقائد اسلامى مواجه شد به اين فكر افتاد كه حديث را از اين هجمه نجات دهد. لذا به تفريط شديدى گرفتار شده و به طور كلّى عقل گرايى و عقلانيّت را انكار كرده و راه ورود آن را به احاديث بست. بنابراين اگرچه مى خواست از برخى مشكلات رهايى يابد، ولى در عوض به مشكلاتى بسيار دشوارتر گرفتار شد كه در ذيل به آنها اشاره خواهيم كرد:روش احمد بن حنبل در عقايد
براى بررسى عقايد سلفيه، ناچاريم ابتدا بحث را از اولين مرحله خطّ سلفى شروع كنيم; مرحله اى كه به احمد بن حنبل منسوب است:تكيه اساسى احمد بن حنبل به عنوان رئيس خطّ «سلفى گرى» بر سماع و شنيدن است، يعنى توجه كردن به ظاهر آيات و احاديث نبوى در عقايد و عدم توجه به عقل.احمد بن حنبل براى عقل هيچ ارزشى در مسائل اعتقادى قائل نبود. عقل را كاشف
[(1)1 . العقيدة السلفية، ص 25 تا 27.
(2)2 . السلفية و قضايا العصر، دكتر زنيدى، ص 19 و 20، چاپ رياض.
]
و حجّت نمى دانست. او مى گفت: «ما روايت را همان گونه كه هست روايت مى كنيم و آن را تصديق مى نماييم.»
شخصى از احمد بن حنبل در مورد احاديثى سؤال كرد كه مى گويد: خداوند متعال هر شب به آسمان دنيا مى آيد، ديده مى شود و قدمش را در آتش مى گذارد و امثال اين احاديث. در جواب گفت: ما به تمام اين احاديث ايمان داشته و آنها را تصديق مى كنيم و هيچ گونه تأويلى براى آنها نمى كنيم.
شيخ عبدالعزيز عزّ الدين سيروان مى گويد: «روش امام احمد بن حنبل درباره عقيده و كيفيت تبيين آن همان روش سلف صالح و تابعين بوده است، در هر چه كه آنان سخن مى گفتند او نيز سخن مى گفت و از هر چه آنان سكوت مى كردند او نيز سكوت مى كرد. مصاحب و شاگرد احمد بن حنبل عبدوس بن مالك عطار مى گويد: «از احمد بن حنبل شنيدم كه مى گفت: اصول سنّت نزد ما تمسك به آن چيزى است كه اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به آن تمسك كرده اند و نيز اقتداى به آنها است».
ابن تيميه نيز كه ادامه دهنده خط فكرى احمد بن حنبل در سلفى گرى بود، چنين فكرى داشت. شيخ محمّد ابوزهره در اين باره مى گويد: «ابن تيميه معتقد بود كه مذهب سلف اثبات هر معنا و صفتى است كه در قرآن براى خداوند ثابت شده است;
مانند فوقيت، تحتيّت، استوارى بر عرش، وجه، دست، محبّت، بغض و نيز آنچه كه در روايات به آن اشاره شده است. البته بدون هيچ گونه تأويل. [آن گاه مى گويد:] قبل از ابن تيميه، حنابله نيز همين فكر و عقيده را در قرن چهارم هجرى نسبت به صفاتى كه در قرآن و روايات راجع به خداوند آمده، داشتند. آنها مدّعى بودند كه مذهب سلف همين بوده است، در حالى كه علماى عصر آنان به مخالفت برآمده و معتقد بودند كه اين گونه اعتقاد منجر به تشبيه و جسميّت خداوند متعال مى شود.»
[(1)1 . ملل و نحل، شهرستانى، ج 1، ص 165.
(2)2 . فى عقائد الاسلام، از رسائل شيخ محمّد بن عبدالوهاب، ص 155.
(3)3 . العقيدة للامام احمد بن حنبل، ص 35 تا 37.
(4)4 . ابن تيميه، ابوزهره، ص 322 تا 324.]
شهرستانى مى گويد: «تعداد بسيارى از سلف، صفات ازلى را بر خداوند ثابت مى كردند; مثل: علم، قدرت، حيات، اراده، سمع، بصر، كلام، جلال، اكرام، إنعام، عزّت و عظمت، و فرقى بين صفات ذات و صفات افعال نمى گذاشتند. هم چنين صفات خبريه را بر خداوند ثابت مى كردند; مثل: دو دست و وجه و اينها را هيچ گونه تأويل نمى نمودند. آنان مى گفتند: اينها صفاتى است كه در شرع وارد شده، ما آنها را صفات خبرى مى ناميم.
از آن جا كه معتزله صفات خبرى را از خدا نفى و سلفيه آن را ثابت مى كردند، سلفيه را «صفاتيه» و معتزله را «معطله» ناميدند.»
سپس مى گويد: «جماعتى از متأخرين زايد بر آنچه سلف معتقد بود، اعتقاد پيدا كردند، آنان گفتند: صفات خبرى را بايد بدون هيچ گونه تأويل حمل بر ظاهرشان نمود. لذا از اين جهت در تشبيه محض افتادند كه اين مسئله، خلاف آن چيزى است كه سلف به آن اعتقاد داشتند.»
جايگاه عقل نزد سلفيون
با مراجعه به نظرات سلفيون از قبيل احمد بن حنبل، ابن تيميه و ديگران پى مى بريم كه آنان هيچ ارزشى براى عقل قائل نبودند.ابن تيميه مى گويد: «كسانى كه ادعاى تمجيد از عقل دارند در حقيقت ادعاى تمجيد از بتى دارند كه آن را عقل ناميده اند. هرگز عقل به تنهايى در هدايت و ارشاد كافى نيست وگرنه خداوند رسولان را نمى فرستاد.»
مستبصر معاصر، استاد شيخ معتصم سيد احمد مى گويد: «كسى كه در كتاب هاى حنابله نظر كند به يك سرى عقايد كه با يكديگر متناقض بوده يا مخالف با عقل و فطرت انسان است پى مى برد.»
سيد رشيد رضا مى گويد: «تقليد، آنان را به جايى كشانده كه به ظواهر هرچه از اخبار
[(1)1 . ملل و نحل، شهرستانى، ص 84.
(2)2 . موافقة صحيح المنقول لصريح المعقول، ج 1، ص 21.
(3)3 . الحقيقة الضائعة، ص 362.
]
موقوفه، مرفوعه و مصنوعه رسيده اعتقاد پيدا مى كنند، اگر چه شاذ، منكر، غريب و يا ازاسرائيليات باشد; مثل رواياتى كه از كعب الاحبار و وهب بن منبه رسيده است. هم چنين با قطعيات و يقينيّات عقل مخالفت كرده و هر كسى كه با عقايدشان مخالف باشد تكفير و تفسيق مى كنند.»
كاتب سودانى معتصم مى گويد: «اگر تا اين حدّ بناست كه انسان نسبت به احاديث منفعل باشد، بايد عقايد اسلامى را اسير هزاران حديث جعلى و اسرائيلياتى دانست كه يهود آنها را در عقايد اسلامى وارد كرده است.»
آثار سوء منع تدوين حديث
مى دانيم كه از جمله كارهايى كه عمر بن خطاب در مورد احاديث كرد اين بود كه از نشر حديث و تدوين و كتابت آن جلوگيرى كرد و مردم را تنها به قرآن دعوت نمود. از طرفى ديگر به گروهى از احبار و رهبان ها از قبيل كعب الأحبار و وهب بن منبه ـ كه در ظاهر اسلام آورده بودند ـ اجازه داد كه براى مردم سخن بگويند. در نتيجه جامعه اسلامى با حجم زيادى از اسرائيليات در حديث مواجه شد. با تعبد شديد احمد بن حنبل و پيروان سلفى او به حديث، به هر حديثى در مسائل اعتقادى اعتماد شد. لذا مشاهده مى نماييم كه حوزه علمى حنابله و حشويه و سلفيه با چه مشكلاتى در مسائل كلامى مواجه شدند كه منجرّ به استهزا از طرف ديگر مذاهب اسلامى و اديان ديگر شده است.عامل تاريخى پيدايش خط سلفى گرى
شهرستانى مى گويد: «سلف از اصحاب حديث مشاهده كردند كه چگونه معتزله در مسائل كلامى فرو رفته و با دخالت عقل در مسائل اعتقادى با سنتى كه از سلف رسيده مخالفت مى كنند. لذا متحيّر شدند كه با آيات متشابه و اخبار پيامبر امين(صلى الله عليه وآله)چه كنند.[(1)1 . اضواء على السنة المحمدية، محمود ابوريه، ص 23، به نقل از رشيد رضا.
(2)2 . الحقيقة الضائعة، ص 363.
]
احمد بن حنبل و داود بن على اصفهانى و جماعتى از ائمه سلف بر آن شدند كه در مسائلاعتقادى به روش پيشين اصحاب حديث مانند: مالك بن انس و مقاتل بن سليمان عمل كنند. آنان گفتند: ما به آنچه كه در قرآن و سنت وارد شده ايمان مى آوريم، بدون آن كه متعرّض تأويل شويم.»
شيخ عبدالعزيز عزّالدين سيروان نيز مى گويد: «گويا عامل اساسى براى اين تمسك شديد ـ كه از احمد بن حنبل مشاهده مى كنيم ـ آن است كه او در عصر خود فتنه ها و خصومت ها و مجادله هاى كلامى را مشاهده نمود، و از طرفى نيز افكار غريب و عقايد گوناگون و تمدن ها را ملاحظه كرد كه چگونه در حوزه هاى علمى اسلامى وارد شده است. لذا براى نجات اعتقادات اسلامى به سلفى گرى شديد روى آورد.»
اعتدال
هجوم عقايد غيراسلامى و ورود آنها به حوزه هاى علمى و نيز ورود فلسفه هاى گوناگون از هند، يونان و ايران باعث شد تا امثال احمد بن حنبل به اين فكر برآيند كه سلفى گرى و تعبّد نسبت به فهم سلف را زنده كرده و عقل گرايى را بزدايند، فرار از افراط و افتادن در تفريط در مسائل عقلانى و اعتقادى است كه متأسفانه هميشه انسان ها به آن مبتلا بوده اند، يعنى براى مقابله با افراطى گرىِ برخى از افراد، عده اى ديگر در تفريط افتادند; همان گونه كه در مسئله جبر و اختيار و تفويض نيز مشاهده مى نماييم. اين تفريط گرىِ احمد بن حنبل اشكالاتى دارد كه در ذيل به آن اشاره مى كنيم:ـ تنها راه براى جلوگيرى از نفوذ فرهنگ و عقايد بيگانه و انحراف فكرى مسلمانان، تعطيل عقل و رجوع به فهم ديگران نيست، بلكه بايد براى مسائل اعتقادى، فلسفه و مبانى كلامى ترسيم نموده و عقلانيّت صحيح را به جامعه علمى عرضه كنيم، تا بتوانيم در مقابل هجوم تبليغات بيگانگان با استدلال قوى عقلى، مبانى كلامى خود را [(1)1 . شهرستانى، ملل و نحل، ص 95 و 96.
(2)2 . العقيدة للامام احمد بن حنبل، ص 38.
]
تقويت كرده و عقايد صحيح را ـ كه آيات و روايات نيز بر آن تصريح دارند ـ به جامعه عرضه نماييم، زيرا ما عقيده داريم كه خداوند متعال و پيامبرش عقل بالفعل اند و هيچ گاه بر خلاف عقل انسان (كه نور هدايت است) مطلبى را نمى گويند. حال اگر عقل سليم و بديهى; اعم از نظرى يا عملى حكمى كند قطعاً نظر شرع نيز همين است.
ـ چگونه مى توان در فهم مسائل تنها به فهم ديگران (سلف) تمسك و اعتماد كرد، در حالى كه آنان قادر به جواب از تمام مسائل نبودند.
عتبة بن مسلم مى گويد: «با عبدالله بن عمر، سى و چهار ماه همراه بودم، در بسيارى از مسائل كه از او سؤال مى كردند او مى گفت: نمى دانم.»
ديگر اين كه قرآن داراى وجوه مختلف و بطن هاى گوناگونى است. لذا نمى توان گفت كه سلف، حقيقت قرآن را فهميده اند وگرنه نمى بايست كه در تفاسيرشان اختلاف مى كردند.
شعبى مى گويد: «از ابوبكر در مورد كلاله سؤال شد؟ او در جواب گفت: من رأى خود را مى گويم، اگر درست بود، از جانب خداست وگرنه از جانب من و شيطان است.»
از عمر بن خطاب نقل شده كه مى گفت: «اگر من معناى كلاله را بدانم بهتر است از آن كه براى من مثل قصرهاى شام باشد.»
از طرفى ديگر مشاهده مى كنيم كه چگونه صحابه در فهم آيات و روايات با يكديگر اختلاف مى نمودند; مثلاً عمر، ابن زبير و عدّه اى ديگر معتقد به حرمت نكاح متعه بودند، در حالى كه امام على(عليه السلام)، ابن عباس و جابر معتقد به جواز آن بودند.
عبدالله بن عمر خروج بر حاكم را جايز نمى دانست; اگر چه جائر و ظالم باشد، در حالى كه امام حسين(عليه السلام)آن را واجب مى دانست.
لذا ابن حزم مى گويد: «محال است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) امر به متابعت از هرچه كه صحابه مى گويند، كند; زيرا مسائلى وجود دارند كه گروهى از صحابه آن را حلال و گروهى