فلسفه استعلايى كانت و طرد متافيزيك از قلمرو معرفت در بستر تجربه گروى
در دامن چنين رويكردى بود كه در دهه هاى پايانى قرن هجدهم ، ايمانوئل كانت (1724 - 1804) فيلسوف آلمانى ظهور كرد و با تحديد حدود فاهمه بشر در فهم ظواهر اشياء (فنومن ) و نارسايى آن در دسترسى به ذات و نفس الامر آنها (نومن ) فلسفه اى كاملا ذهنى بنا نهاد و متافيزيك را از قلمرو معرفت بشر خارج ساخت .او براى جهان شناسى ، از ذهن شناسى آغاز كرد ولى هرگز به جهان شناسى نرسيد. كانت آن گونه كه خود گفت با مطالعه فلسفه هيوم و نتايج تكان دهنده آن از خواب جزمى بيدار شد. كار خويش را با همان مبانى هيوم شروع كرد ( در اينكه شناسايى ما بالتمام با تجربه شروع مى شد شبهه اى نمى توان داشت ) اما نمى خواست تسليم نتايج حاصل از فلسفه هيوم شود، از اين رو گفت : اينكه هر معرفت ما با تجربه آغاز مى شود، دليل بر اين نيست كه تمام معرفت ما ناشى از تجربه باشد!او دريافته بود كه اگر مانند هيوم معتقد شود در خزانه معرفت ما، هيچ عنصرى غير از داده هاى حسى وجود ندارد، در آن صورت ( علم ) ناممكن خواهد شد؛ زيرا خود ( علم ) محتاج يك رشته قضايى ( كلى ) و ( ضرورى ) است كه اثبات اين قضايا در روش اصالت تجربه نا ممكن است . از اين رو كانت براى آنكه عناصر ديگرى را، علاوه بر داده هاى حسى ، در معرفت داخل كند، معتقد شد ( كليت ) و ( ضرورت ) كه لازمه معرفت علمى است ، بر خواسته از ساختار خود ذهن است . معرفت ، حاصل مشاركت تواءمان دو چيز است : يكى مدركات حسى ناشى از تاءثير عالم خارج بر ذهن و ديگرى عناصرى كه از پيش در ذهن موجود است و ذهن آنها را به عنوان پيشينى (apriori) در مرحله ( احساس ) و در مرحله ( فهم ) در كار مى آورد.