ديلتاى ، مبارزه با تاريخ گروى
ويلهم ديلتاى (1833 - 1911م ) متفكر آلمانى ، هرمنوتيك شلاير ماخر را به همه تعابير فرهنگى ، نه تنها متون نوشتارى تعميم يافت . شلاير ماخر معتقد بود كه هدف مفسر اين است كه نيت مولف را دريابد، اما اين هدف تنها از طريق موازنه دقيق تفاسير دستورى و روان شناختى با روشهاى حدسى و مقايسه اى قابل وصول است . ديلتاى با يك گام جلوتر از او، مدعى است كه تفسير، احياى مجدد تجربه مولف است .او با توسعه تعبير از قلمرو زبان به پديده هاى فرهنگى چون نقاشى ، طراحى ، قطعه موسيقى و... همه اينها را تعابيرى از تجربه و موارد مناسبى براى تفسير تلقى كرد كه از طريق هرمنوتيك ، دوباره تجربه و ادراك مى شود. تصوير مهم ديلتاى از تجديد تجربه ناظر به ديدگاه او در هرمنوتيك و به ويژه نقد ( تاريخ گروى ) است . (222) تاريخ گروى (historicism) قرن نوزده معتقد بود هر پديده خاص را بايد در درون زمينه عصر خود مفهوم بندى و درك كرد. بنابراين نمى توان با بهره گيرى از موقعيتها و معيارهاى اين عصر به فهم و درك پديده هاى ديگر اعصار دست انداخت .
برابر اين نگرش كليه علومى كه بُعد تفسيرى دارند؛ يعنى به فهم و درك ميراث تاريخى اشتغال دارند، خواه اين ميراث حوادث تاريخى باشد يا هنر و ادب و فلسفه و دين و متون دينى ، در قلمرو علوم تاريخى جاى مى گيرند و در پرتو عناصر معرفتى هر عصر ظهور يافته و تفسير آنها از سوى دانشمندانى كه در صدد فهم آنها بر مى آيند نيز وابسته به عناصر معرفتى و معيارهاى مفهومى روزگار خاص خويش است .اين نگره كه سر از نسبى گرايى تمام عيار در مى آورد، معرفت شناسان و روش شناسان قرن نوزده را به تامل جدى در ارزيابى دستاوردهاى علوم تاريخى و تحقيق در امكان وجود فهم عينى و مطلق از علوم تاريخى وادار ساخت .درويسن (1808 - 1884م ) خاطر نشان مى سازد كه عصر ما عصر علم و علوم تجربى متكى بر رياضيات سرمشق آن است . موفقيت بى چون و چراى اين علوم وامدار اين واقعيت است كه آنها آگاهانه وظايف ، ابزار و روشهاى خود را بر مى گزينند، در نتيجه همواره به موضوع مربوط، از منظرى كه متد آنها مى گشايد مى نگرند. همو به تسليم از روح پوزيتيويسم حاكم بر آن عصر سرانجام ارائه فهم عينى از علوم تاريخى را ناممكن مى شمارد.تايخ گروى كه از آن به نسبى گرايى نيز تعبير مى شود معتقد بود كه هر پديده خاص را بايد در درون زمينه عصر خود مفهوم بندى كرد. ديلتاى با اعتقاد به عينيت گرايى و رئاليسم خام ، به طور عميق با مشكل روش شناختى تاريخ گروى درگير شد و كوشيد به حل آن بپردازد. هدف ديلتاى ( نقد عقل تاريخى ) بود تا بدين وسيله به احياى علوم تاريخى و تفسيرى بپردازد. او به روش شناسى ويژه براى علوم انسانى ، به اين دليل پرداخت كه جهان انسانى را نى توان مانند يك نظم على جبرى كه از همسانيهاى ضرورى تشكيل شده ، درك كرد. زيرا افعال نفس ، آزاد و هدفدار است و جنبه خلاقه دارد، بر خلاف عليت در طبيعت . ديلتاى در ارائه روش شناسى عام براى علوم انسانى كوشيد تا ميان تاريخيت انسان و عنيت علوم انسانى آشتى برقرار كند. او اين پروسه را از رهگذر اعتقاد به اشتراك آدميان در تجارب حياتى ، به قواعدى عام ، مطلق و عينى ، دنبال كرد. (223)در قرن اخير رويكرد ديگرى در هرمنوتيك ظهور يافت كه نقطه عزيمتى براى آن شد. اين حركت را هيدگر اگزيستانسياليستها (1889 - 1976م )، به تاءسى از روش پديدارشناسى استاد خود، ادموند هوسرل ، آغاز كرد. تحليل هرمنوتيك او نه به قواعد تاءويل متن اشاره دارد و نه به روش شناسى علوم انسانى ، بلكه مشعر بر اين است كه خود پروسه فهم و تاءويل به منزله ركن بنيادى هستى انسان مطالعه مى شود.
او از ساخت پيشينى ( فهم ) سخن مى گويد كه بر كليه فهمهاى بشرى از جهان و هستى سيطره دارد، به گمان او انتظارات پيشين ، مفروضات و مفهومات مرتكز در ما هستند كه بستر فهم ما را تعين مى بخشند.( هانس گئورگ گادامر ) ، هرمنوتيك فلسفى هيدگر را دنبال كرد. ( حقيقت و روش ) (1960) در واقع شرح مبسوط اين ديدگاه است و موضوع و قلمرو هرمنوتيك فلسفى ، مطلق فهم است نه خصوص فهم روش .