تجريد
خسرو من بگذر از بن گفتگوى چشم تو از عيب تو ديدن تهى است چشم بخود باز مكن چون خسان پيل طلب كرد، شه، پيل زور همچو كمان پر خم و تير از ميان از رخ خود، پيش تو، خاقان چين
از رخ خود، پيش تو، خاقان چين
نيكى خويش و بد مردم مگوى از دگرى پرس كه عيب تو چيست بين سوى خود ليك به چشم كسان كاورد آن بى نمكان را به شور تير ستاده است و كمانش روان صورت چين كرده بروى زمين
صورت چين كرده بروى زمين