وقتي بحرين تحت استعمار اروپائيها بود مردي از مسلمانان را به حكومت آنجا گماردند تا در صلح و آباداني آن موفقتر باشد. اين حاكم از دشمنان اهل بيت رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ بود و وزيري داشت كه از دشمني بيشتري برخوردار بود و همواره با شيعيان بحرين خصومت ميورزيد و اين بخاطر آن بود كه آنها با اهل بيت پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ محبت ميورزيدند. اوهمواره بدنبال توطئه براي كشتن و آسيب رساندن به شيعيان آن ديار بود.روزي وزير بر حاكم بحرين وارد شد در حالي كه اناري در دست داشت آن را به او داد. وقتي به آن نگريست ديد بر آن انار نوشته شده است: «لا اله الا الله، محمد رسولالله، و ابوبكر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسولالله» حاكم مشاهده كرد كه اين نوشتهها از خود انار و بصورت طبيعي بر آن نقش بسته است بطوري كه احتمال اين كه كار انسان باشد وجود ندارد. حاكم تعجب كرد و به وزير گفت: اين نشاني روشن و دليلي قوي بر ابطال مذهب شيعه است. حال راي تو درباره شيعيان بحرين چيست؟وزير گفت: خداوند تو را بسلامت بدارد اينها گروهي متعصبند كه دليل و برهان را نميپذيرند. سزاوار است آنها را حاضر كني و انار را به آنها نشان دهي اگر پذيرفتند و به مذهب ما در آمدند تو از ثواب زيادي برخوردار خواهي شد و اگر بر گمراهي خود اصرار كردند آنها را بين سه چيز مختار كن. يا با ذلت و خواري جزيه(مالياتي كه كفار به حاكم مسلمين ميدهند) دهند يا جوابي از اين دليل روشن بياورند كه نميتوانند جواب دهند، يا مردان آنها را كشته و زنان و فرزندانشان را به اسارت گرفته و اموالشان را به غنيمت گيري.حاكم نظر وزير را نيكو دانست و بدنبال علما و نيكان آنها فرستاد. ايشان را حاضر كرد و انار را به آنان نشان داد و گفت: اگر جواب قانع كنندهاي نياورديد مردان شما را كشته و زنان و فرزندان شما را اسير و اموالتان را به غنيمت ميگيرم يا بايد همانند كفار با ذلت و خواري جزيه دهيد.وقتي انار را ديدند تعجب كردند و نتوانستند پاسخ آن را بدهند. رنگ چهره آنها عوض شد و بدنشان لرزيد. بزرگان آنها گفتند: اي امير سه روز به ما مهلت ده شايد جوابي براي تو بياوريم كه از آن راضي شوي و اگر توانستيم جواب دهيم به آنچه مي خواهي درباره ما حكم كن. حاكم سه روز به آنها فرصت داد و با ترس و تحقير از نزد او بيرون رفتند.مجلسي تشكيل دادند و با يكديگر مشورت كردند. راي نهائي آنها اين شد كه ده نفر از نيكان و زاهدان بحرين را انتخاب كنند و چنين كردند آنگاه سه نفر از بين آنها انتخاب كردند و به يكي از آنها گفتند: تو امشب به صحرا برو و خدا را عبادت كن و از امام زمان بخواه به كمك و فرياد تو برسد كه او حجت خداست. شايد راه نجات از اين گرفتاري بزرگ را براي تو معلوم كند.او بيرون رفت و در تمام شب خدا را با خشوع و گريه عبادت كرد و به امام زمان استغاثه كرد تا صبح شد و نتيجهاي نگرفت. شب دوم يكي ديگر را فرستادند و او هم مثل نفر اول دعا و تضرع و زاري كرد و نتيجهاي نگرفت. با گذشت دو شب و عدم دست يابي به نتيجه اضطراب و ناآرامي آنها زياد شد.