4- شفاي نابينا
«محمد بن ميمون» گويد: قبل از آنكه امام رضا ـ عليه السّلام ـ به خراسان برود در مكه با او بودم. به آن حضرت عرض كردم: من عازم مدينه هستم نامهاي بنويس تا به دست فرزندت محمد تقي ـ عليه السّلام ـ برسانم.امام ـ عليه السّلام ـ لبخندي زد و نامهاي نوشت. نامه را گرفتم و راهي مدينه شدم. آن هنگام بينايي خود را از دست داده بودم. وقتي به مدينه رسيدم خادم آن حضرت او را به سوي من آورد در حالي كه در مهد قرار گرفته بود. نامه را به او دادم. به «موفق» خادم خود فرمود: نامه را بگشا!خادم نامه را گشود و حضرت در آن نظر كرد و به من فرمود: اي محمد چشمت در چه حالي است؟عرض كردم: يابن رسول الله چشمانم بيمار شد و بينايي خود را از دست دادم همان گونه كه مشاهده ميكني.حضرت دست خود را بر چشمانم كشيد و بينائيم به طور كامل برگشت. دست و پاي او را بوسيدم و از محضرش مرخص شدم و چشمانم در حال حاضر بيناست.5- احضار گم شده
قاسم بن محسن گويد: بين مكه و مدينه بودم كه عربي باديه نشين و ضعيف از كنارم در حال عبور بود. از من درخواستي كرد و من قرص ناني به او دادم. همين كه از كنار من گذشت گردبادي شديد و غبارآلود وزيد و عمامهام را از سرم برداشت و ديگر آن را نيافتم كه باد آن را به كجا برد. وقتي وارد مدينه شدم به منزل امام جواد ـ عليه السّلام ـ رفتم.حضرت فرمود: اي قاسم، عمامهات در راه افتاد؟عرض كردم: آري.امام ـ عليه السّلام ـ به غلامش فرمود: عمامهاش را براي او بياور. غلام عمامه مرا آورد.عرض كردم: يابن رسول الله! چگونه عمامه من در نزد شما قرار گرفت؟امام ـ عليه السّلام ـ فرمود: به آن عرب بيابان نشين صدقه دادي و خداوند از تو تشكر كرد و عمامهات را به تو بازگرداند و خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نميگرداند.