6- تسلط بر گنج‌ها و خبر از حمل اسب - گلچيني از معجزات شگفت انگيز معصوم(ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

گلچيني از معجزات شگفت انگيز معصوم(ع) - نسخه متنی

محمد رضا اکبري

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

6- تسلط بر گنج‌ها و خبر از حمل اسب

اسماعيل بن عباس گويد: روزي به محضر امام جواد ـ عليه السّلام ـ رسيدم و از تنگي معاش به او شكايت كردم. حضرت سجاده‌ي خود را بالا زد و شمش طلايي از زمين برگرفت و به من داد من آن را گرفتم و به بازار بردم شانزده مثقال بود.

خبر از حمل اسب

ابراهيم بن سعيد گويد: نزد محمد بن علي الجواد ـ عليه السّلام ـ نشسته بودم كه اسب ماده‌اي از كنار ما گذشت. حضرت نگاهي به آن كرد و فرمود: اين ماده اسب امشب بچه اسب ماده‌اي مي‌زايد كه پيشانيش سفيد و در صورتش يك سفيدي وجود دارد.
از امام ـ عليه السّلام ـ رخصت طلبيدم و خود را به صاحب اسب رساندم و همواره با او صحبت كردم و با او بودم تا شب فرا رسيد و اسب او نوزادي ماده زائيد و تمام اوصافي را كه امام فرموده بود، با خود داشت.

به محضر امام ـ عليه السّلام ـ رسيدم. فرمود: اي ابراهيم بن سعيد! آيا در آنچه در روز گذشته گفتم شك كردي؟

زني كه در منزل تو است به فرزندي حامله است كه يك چشم او نابيناست.

ابراهيم گويد: به خدا سوگند فرزندي آورد كه يك چشمش نابينا بود.

7- حيات دوباره‌ي امام ـ عليه السّلام ـ

حكيمه دختر امام محمد تقي ـ عليه السّلام ـ گويد: روزي ام الفضل (دختر مأمون و همسر امام جواد ـ عليه السّلام ـ ) به من گفت: مي‌خواهي تو را از امر عجيبي خبردار كنم؟

گفتم: آري.

گفت: من همواره مراقب امام بودم و گاهي سخنان سختي از او مي‌شنيدم و شكايت او را نزد پدرم مي‌بردم و او مي‌گفت: ‌تحمل كن كه همسرت فرزند پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ است. روزي نشسته بودم كه دختري به خانه‌ آمد و بر من سلام كرد. گفتم: تو كيستي؟

گفت: از اولاد عمار ياسر و همسر امام محمد تقي ـ عليه السّلام ـ هستم. بسيار ناراحت شدم كه نزديك بود رو به صحرا گذارم. وقتي رفت نزد پدرم رفتم و آنچه را مشاهده كرده بودم براي او بيان كردم و پدرم در آن حال مست و بي‌عقل بود. به غلامش گفت: شمشير را بياور. شمشير را گرفت و سوار مركب شد و گفت: به خداوند سوگند مي‌روم و او را به قتل مي‌رسانم. وقتي اين حالت را از پدرم مشاهده كردم از شكايت خود پشيمان شدم و گفتم شوهر خود را به كشتن دادم تا به منزل امام آمد و پيوسته به او شمشير زد تا بدن او را پاره پاره كرد و از خانه خارج شد و من هم گريختم و تا صبح نخوابيدم. صبح نزد پدرم رفتم و گفتم: مي‌داني شب گذشته چه كردي؟

گفت: نه.

گفتم: پسر امام رضا ـ عليه السّلام ـ را كشتي!

مأمون از اين سخن متحير شد و از خود بي‌خود گرديد و بيهوش به زمين افتاد. پس از آنكه به هوش آمد گفت: واي بر تو! چه مي‌گويي؟

گفتم: بر سر او وارد شدي و او را با شمشير كشتي.

مأمون بسيار مضطرب گرديد و به خادم خود «ياسر» گفت: برو تحقيق كن و خبر او را بياور.

ياسر به خانه آن حضرت رفت و من بر چهره‌ي خود لطمه مي‌زدم. ياسر به زودي برگشت و گفت: بشارت اي امير! نزد او رفتم و ديدم كه نشسته است و بر تن شريفش پيراهني سفيد بود و كمترين اثري از شمشير بر بدن او نبود!

/ 112