بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْرستم فرخ زاد، با سپاه گران و ساز و برگ كامل، براى سركوبى مسلمانان كه قبلاً شكست سختى به ايرانيان داده بودند، وارد قادسيه شد، مسلمانان به سركردگى سعد وقاص تا نزديك قادسيه جلو آمد بودند. سعد، عده اى را ماءمور كرده بود تا پيشاپيش سپاه به عنوان «مقدمة الجيش» و پيشاهنگ حركت كنند. رياست اين عده با مردى بود به نام زهرة بن عبداللّه. رستم پس از آنكه شبى در قادسيه به روز آورد، براى آنكه وضع دشمن را از نزديك ببيند سوار شد و به راه افتاد و در كنار اردوگاه مسلمانان بر روى تپه اى ايستاد و مدتى وضع آنها را تحت نظر گرفت. بديهى است نه عدد و نه تجهيزات و ساز و برگ مسلمانان چيزى نبود كه اسباب وحشت بشود. اما در عين حال، مثل اينكه به قلبش الهام شده بود كه جنگ با اين مردم سرانجام نيكى نخواهد داشت، رستم همان شب با پيغام، زهرة بن عبداللّه را نزد خود طلبيد و به او پيشنهاد صلح كرد، اما به اين صورت كه پولى بگيرند و برگردند سر جاى خود.رستم با غرور و بلندپروازى كه مخصوص خود او بود به او گفت: شما همسايه ما بوديد و ما به شما نيكى مىكرديم. شما از انعام ما بهره مند مىشديد و گاهى كه خطرى از ناحيه كسى شما را تهديد مىكرد، ما از شما حمايت و شما را حفظ مىكرديم، تاريخ گواه اين مطلب است.سخن رستم كه به اينجا رسيد زهره گفت: «همه اينها كه راجع به گذشته گفتى صحيح است، اما تو بايد اين واقعيت را درك كنى كه امروز غير از ديروز است. ما ديگر آن مردم نيستيم كه طالب دنيا و ماديات باشيم. ما از هدفهاى دنيايى گذشته هدفهاى آخرتى داريم. ما قبلاً همان طور بوديم كه تو گفتى، تا روزى كه خداوند پيغمبر خويش را در ميان ما مبعوث فرمود. او ما را به خداى يگانه خواند. ما دين او را پذيرفتيم. خداوند به پيغمبر خويش وحى كرد كه اگر پيروان تو بر آنچه به تو وحى شده ثابت بمانند، خداوند آنان را بر همه اقوام و ملل ديگر تسلط خواهد بخشيد. هركس به اين دين بپيوندد عزيز مىگردد و هركس تخلف كند خوار و زبون مىشود»رستم گفت: ممكن است در اطراف دين خودتان توضيحى بدهى.«اساس و پايه و ركن آن دو چيز است: شهادت به يگانگى خدا و شهادت به رسالت محمد، و اينكه آنچه او گفته است از جانب خداست».اينكه عيب ندارد، خوب است ديگر چى«آزاد ساختن بندگان خدا از بندگى انسانهايى مانند خود»(132).اين هم خوب است، ديگر چى«مردم همه از يك پدر و مادر زاده شده اند، همه فرزندان آدم و حوا هستند، بنابراين همه برادر و خواهر يكديگرند»(133).اين هم بسيار خوب است! خوب اگر ما اينها را بپذيريم و قبول كنيم، آيا شما باز خواهيد گشت«آرى قسم به خدا! ديگر قدم به سرزمينهاى شما نخواهيم گذاشت، مگر به عنوان تجارت يا براى كار لازم ديگرى از اين قبيل. ما هيچ مقصودى جز اينكه گفتم نداريم».راست مىگويى. اما يك اشكال در كار است، از زمان اردشير در ميان ما مردم ايران سنتى معمول و رايج است كه با دين شما جور درنمى آيد. از آن زمان رسم بر اين است كه طبقات پست از قبيل كشاورزى و كارگر حق ندارند تغيير شغل دهند و به كار ديگر بپردازند. اگر بنا شود آن طبقات به خود يا فرزندان خود حق بدهند كه تغيير شغل و طبقه بدهند و در رديف اشراف قرار بگيرند، پا از گليم خود دارازتر خواهند كرد وبا طبقات عاليه و اعيان و اشراف ستيزه خواهند جست. پس بهتر اين است كه يك بچه كشاورز بداند كه بايد كشاورز باشد و بس، يك بچه آهنگر نيز بداند كه غير از آهنگرى حق كار ديگر ندارد و همينطور....«اما ما از همه مردم براى مردم بهتريم (134). ما نمى توانيم مثل شما باشيم و طبقاتى آنچنان در ميان خود قائل شويم. ما عقيده داريم امر خدا را در مورد همان طبقات پست اطاعت كنيم. همان طور كه گفتم به عقيده ما همه مردم از يك پدر و مادر آفريده شده اند و همه برادر و برابرند. ما معتقديم به وظيفه خودمان در باره ديگران به خوبى رفتار كنيم و اگر به وظيفه خودمان عمل كنيم، عمل نكردن آنها به ما زيان نمى رساند. عمل به وظيفه مصونيت ايجاد مىكند».زهرة بن عبداللّه اينها را گفت و رفت. رستم بزرگان سپاه را جمع كرد و سخنان اين فرد مسلمان را براى آنان بازگو كرد. آنان سخنان آن مسلمان را به چيزى نشمردند. رستم به سعد وقاص پيام داد كه نماينده اى رسمى براى مذاكره پيش مابفرست. سعد خواست هياءتى را ماءمور اين كار كند. اماربعى بن عامر كه حاضر مجلس بود صلاح نديد، گفت:«ايرانيان اخلاق مخصوصى دارند. همينكه يك هياءت به عنوان نمايندگى به طرفشان برود آن را دليل اهميت خودشان قرار مىدهند و خيال مىكنند ما چون به آنها اهميت مىدهيم هياءتى فرستاده ايم. فقط يك نفر بفرست كافى است».خود ربعى ماءمور اين كار شد.از آن طرف به رستم خبر دادند كه نماينده سعد وقاص آمده است. رستم با مشاورين خود در كيفيت برخورد با نماينده مسلمانان مشورت كرد كه به چه صورتى باشد. به اتفاق كلمه راءى دادند كه بايد به او بى اعتنايى كرد و چنين وانمود كرد كه ما به شما اعتنايى نداريم. شما كوچكتر از اين حرفها هستيد.رستم براى آنكه جلال و شكوه ايرانيان را به رخ مسلمانان بكشد، دستور داد تختى زرين نهادند و خودش روى آن نشست. فرشهاى عالى گستردند. متكاهاى زربفت نهادند. نماينده مسلمانان، در حالى كه بر اسبى سوار و شمشير خويش را در يك غلافى كهنه پوشيده و نيزه اش را به يك تار پوست بسته بود، وارد شد. تا نگاه كرد فهميد كه اين زينتها و تشريفات براى اين است كه به رخ او بكشند، متقابلاً براى اينكه بفهماند ما به اين جلال و شكوهها اهميت نمى دهيم و هدف ديگرى داريم، همينكه به كنار بساط رستم رسيد، معطل نشد اسب خويش را نهيب زد و با اسب داخل خرگاه رستم شد.ماءمورين به او گفتند: «پياده شو!» قبول نكرد و تا نزديك تخت رستم با اسب رفت، آنگاه از اسب پياده شد. يكى از متكاهاى زرين را با نيزه سوارخ كرد و لجام اسب خويش را در آن فرو برد و گره زد. مخصوصا پلاس كهنه اى كه جل شتر بود، به عنوان روپوش به دوش خويش افكند. به او گفتند: «اسلحه خود را تحويل بده، بعد برو نزد رستم»گفت: «تحويل نمى دهم، شما از ما نماينده خواستيد و من به عنوان نمايندگى آمده ام، اگر نمى خواهيد برمى گردم»رستم گفت: بگذاريد هرطور مايل است بيايد.ربعى بن عامر، با وقار و طماءنينه خاصى، در حالى كه قدمها را كوچك برمى داشت و از نيزه خويش به عنوان عصا استفاده مىكرد و عمدا فرشها را پاره مىكرد، تا پاى تخت رستم آمد. وقتى كه خواست بنشيند، فرشها را عقب زد و روى خاك نشست. گفتند: چرا روى فرش ننشستىگفت: «ما از نشستن روى اين زيورها خوشمان نمى آيد».مترجم مخصوص رستم از او پرسيد: شما چرا آمده ايد؟«خدا ما را فرستاده است، خدا ما را ماءمور كرده بندگان او را از سختيها و بدبختيها رهايى بخشيم و مردم را كه دچار فشار و استبداد و ظلم و ساير كيشها هستند نجات دهيم و آنها را در ظل عدل اسلامى درآوريم (135)، ما دين خدا را كه بر اين اساس است، بر ساير ملل عرضه مىداريم. اگر قبول كردند در سايه اين دين خوش و خرم و سعادتمندانه زندگى كنند، ما با آنها كارى نداريم، اگر قبول نكردند با آنها مىجنگيم، آنگاه يا كشته مىشويم و به بهشت مىرويم، يا بر دشمن پيروز مىگرديم».بسيار خوب! سخن شما را فهميديم، حالا ممكن است فعلاً تصميم خود را تاءخير بيندازيد تا ما فكرى بكنيم و ببينيم چه تصميم مىگيريم.«چه مانعى دارد، چند روز مهلت مىخواهيد، يك روز يا دو روز؟».يك روز و دو روز كافى نيست، ما بايد به رؤسا و بزرگان خود نامه بنويسيم و آنها بايد مدتها با هم مشورت كنند تا تصميمى گرفته شود.ربعى كه مقصود آنها را فهميده بود و مىدانست منظور اين است كه دفع الوقت شده باشد گفت: «آنچه پيغمبر ما سنت كرده و پيشوايان ما رفتار كرده اند اين است كه در اينگونه مواقع بيش از سه روز تاءخير جايز ندانيم. من سه روز مهلت مىدهم تا يكى از سه كار را انتخاب كنيد: يا اسلام بياوريد، در اين صورت ما از راهى كه آمده ايم برمى گرديم. سرزمين شما با همه نعمتها مال خودتان، ما طمع به مال و ثروت و سرزمين شما نبسته ايم، يا قبول كنيد جزيه بدهيد، يا آماده نبرد باشيد».معلوم مىشود تو خودت فرمانده كل مىباشى كه با ما قرار مىگذارى.«خير، من يكى از افراد عادى هستم. اما مسلمانان مانند اعضاى يك پيكرند، همه از همند اگر كوچكترين آنها به كسى امان بدهد، مانند اين است كه همه امان داده اند(136) همه امان و پيمان يكديگر را محترم مىشمارند».پس از اين جريان، رستم كه سخت تحت تاءثير قرار گرفته بود، با زعماى سپاه خويش در كار مسلمانان مشورت كرد، به آنها گفت: چگونه ديديد اينها را؟ آيا در همه عمر سخنى بلندتر و محكمتر و روشنتر از سخنان اين مرد شنيده ايد. اكنون نظر شما چيستممكن نيست ما به دين اين سگ درآييم، مگر نديدى چه لباسهاى كهنه و مندرسى پوشيده بود؟!شما به لباس چكار داريد، فكر و سخن را ببينيد، عمل و روش را ملاحظه كنيد.سخن رستم مورد پذيرش آنان قرار نگرفت. آنها آنقدر گرفتار غرور بودند كه حقايق روشن را درك نمى كردند. رستم ديد همعقيده و همفكرى ندارد. پس از يك سلسله مذاكرات ديگر با نمايندگان مسلمانان و مشورت با زعماى سپاه خود، نتوانست راه حلى پيدا كند، آماده كارزار شد و چنان شكست سختى خورد كه تاريخ كمتر به ياد دارد. جان خويش را نيز در راه خيره سرى ديگران از دست داد(137).