بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْپيرمرد نصرانى، عمرى كار كرده و زحمت كشيده بود، اما ذخيره و اندوخته اى نداشت، آخر كار كور هم شده بود. پيرى و نيستى و كورى همه با هم جمع شده بود و جز گدايى راهى برايش باقى نگذارد؛ كنار كوچه مىايستاد و گدايى مىكرد. مردم ترحم مىكردند و به عنوان صدقه پشيزى به او مىدادند. و او از همين راه بخور و نمير به زندگانى ملالت بار خود ادامه مىداد.تا روزى اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام از آنجا عبور كرد و او را به آن حال ديد. على به صدد جستجوى احوال پيرمرد افتاد تا ببيند چه شده كه اين مرد به اين روز و اين حال افتاده است ببيند آيا فرزندى ندارد كه او را تكفل كند؟ آيا راهى ديگر وجود ندارد كه اين پيرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگى كند و گدايى نكند؟كسانى كه پيرمرد را مىشناختند آمدند و شهادت دادند كه اين پيرمرد نصرانى است و تا جوانى و چشم داشت كار مىكرد، اكنون كه هم جوانى را از دست داده و هم چشم را، نمى تواند كار بكند، ذخيره اى هم ندارد، طبعا گدايى مىكند.على عليه السلام فرمود: «عجب! تا وقتى كه توانايى داشت از او كار كشيديد و اكنون او را به حال خود گذاشته ايد؟! سوابق اين مرد حكايت مىكند كه در مدتى كه توانايى داشته كار كرده و خدمت انجام داده است. بنابراين بر عهده حكومت و اجتماع است كه تا زنده است او را تكفل كند، برويد از بيت المال به او مستمرى بدهيد»(158).