51 دو همكار - داستان راستان جلد 1

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان راستان - جلد 1

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

51 دو همكار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

صفا و صميميت و همكارى صادقانه هشام ابن الحكم و عبداللّه بن يزيد اباضى، مورد اعجاب همه مردم كوفه شده بود. اين دو نفر، ضرب المثل دو شريك خوب و دو همكار امين و صميمى شده بودند. اين دو به شركت يكديگر، يك مغازه خرازى داشتند. جنس خرازى مىآوردند و مىفروختند. تا زنده بودند ميان آنها اختلاف و مشاجره اى رخ نداد.

چيزى كه موجب شد اين موضوع زبانزد عموم مردم شود و بيشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد، اين بود كه اين دو نفر، از لحاظ عقيده مذهبى در دو قطب كاملاً مخالف قرار داشتند؛ زيرا هشام از علماء و متكلمين سرشناس شيعه اماميه و ياران و اصحاب خاص امام جعفر صادق عليه السلام و معتقد به امامت اهل بيت بود. ولى عبداللّه بن يزيد از علماى اباضيه (65) بود. آنجا كه پاى دفاع از عقيده و مذهب بود اين دو نفر، در دو جبهه كاملاً مخالف قرار داشتند، ولى آنها توانسته بودند تعصب مذهبى را در ساير شئون زندگى دخالت ندهند و با كمال متانت كار شركت و تجارت و كسب و معامله را به پايان برسانند. عجيب تر اينكه بسيار اتفاق مىافتاد كه شيعيان و شاگردان هشام به همان مغازه مىآمدند و هشام اصول و مسائل تشيع را به آنها مىآموخت. و عبداللّه از شنيدن سخنانى برخلاف عقيده مذهبى خود، ناراحتى نشان نمى داد. نيز، اباضيه مىآمدند و در جلو چشم هشام تعليمات مذهبى خودشان را كه غالبا عليه مذهب تشيع بود فرا مىگرفتند و هشام ناراحتى نشان نمى داد.

يك روز عبداللّه به هشام گفت: من و تو با يكديگر دوست صميمى و همكاريم. تو مرا خوب مىشناسى. من ميل دارم كه مرا به دامادى خودت بپذيرى و دخترت فاطمه را به من تزويج كنى

هشام در جواب عبداللّه فقط يك جمله گفت و آن اينكه: «فاطمه مؤمنه است».

عبداللّه با شنيدن اين جواب سكوت كرد و ديگر سخنى از اين موضوع به ميان نياورد. اين حادثه نيز نتوانست در دوستى آنها خللى ايجاد كند. همكارى آنها باز هم ادامه يافت. تنها مرگ بود كه توانست بين اين دو دوست جدايى بيندازد و آنها را از هم دور سازد(66)

/ 128