بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْماجراى علاقه مندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم، معروف خاص و عام بود. همه مىدانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مىدارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بى تاب مىشود. او به دنبال هر كارى كه بيرون مىرفت، اول راه خود را به طرف مسجد يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجابود كج مىكرد و به هر بهانه بود خود را به پيغمبر مىرساند و از ديدن پيغمبر توشه برمى گرفت و نيرو مىيافت، سپس به دنبال كار خود مىرفت.گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مىگرفت و پيغمبر ديده نمى شد، از پشت سر جمعيت گردن مىكشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبراكرم بيفتد.يك روز پيغمبراكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مىكند پيغمبر را ببيند، پيغمبر هم متقابلاً خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند. آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولى نكشيد كه برگشت، همينكه چشم رسول خدا براى دومين بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزديك طلبيد آمد جلو پيغمبراكرم و نشست.پيغمبر فرمود: «امروز تو با روزهاى ديگرت فرق داشت، روزهاى ديگر يك بار مىآمدى و بعد دنبال كارت مىرفتى، اما امروز پس از آنكه رفتى، دو مرتبه برگشتى، چرا؟».گفت: يا رسول اللّه! حقيقت اين است كه امروز آنقدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم، ناچار برگشتم.پيغمبراكرم درباره او دعاى خير كرد. او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت، همه گفتند: مدتى است او را نمى بينيم.رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف «سوق الزيت» يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مىفروختند راه افتاد همين كه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسى نيست. از همسايگان احوال او را پرسيد، گفتند: يا رسول اللّه! چند روز است كه وفات كرده است.همانها گفتند: يا رسول اللّه! او بسيار مرد امين و راستگويى بود، اما يك خصلت بد در او بود.«چه خصلت بدى؟»از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت، مثلاً دنبال زنان را مىگرفت.«خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آن چنان زياد دوست مىداشت كه اگر برده فروش هم مىبود خداوند او را مىآمرزيد» (159).