75 مرد ناشناس - داستان راستان جلد 1

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان راستان - جلد 1

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

75 مرد ناشناس

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زن بيچاره، مشك آب را به دوش كشيده بود و نفس نفس زنان به سوى خانه اش مىرفت. مردى ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشيد. كودكان خردسال زن، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسى همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد: «خوب معلوم است كه مردى ندارى كه خودت آبكشى مىكنى، چطور شده كه بى كس مانده اى؟».

شوهرم سرباز بود. على بن ابيطالب او را به يكى از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال.

مرد ناشناس بيش از اين حرفى نزد. سر را به زير انداخت و خداحافظى كرد و رفت، ولى در آن روز آنى از فكر آن زن و بچه هايش بيرون نمى رفت. شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود،زنبيلى برداشت و مقدارى آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزى رفت و در زد.

كيستى

«همان بنده خداى ديروزى هستم كه مشك آب را آوردم، حالا مقدارى غذا براى بچه ها آورده ام».

خدازتوراضى شودوبين ما و على بن ابيطالب هم خدا خودش حكم كند!

«در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد، بعد گفت: «دلم مىخواهد ثوابى كرده باشم، اگر اجازه بدهى، خمير كردن و پختن نان، يا نگهدارى اطفال را من به عهده بگيرم».

بسيار خوب! ولى من بهتر مىتوانم خمير كنم و نان بپزم، تو بچه ها را نگاه دار تا من از پختن نان فارغ شوم.

زن رفت دنبال خمير كردن. مرد ناشناس فورا مقدارى گوشت كه خود آورده بود كباب كرد و با خرما، با دست خود به بچه ها خورانيد. به دهان هركدام كه لقمه اى مىگذاشت مىگفت: «فرزندم! على بن ابيطالب را حلال كن، اگر در كار شما كوتاهى كرده است».

خمير آماده شد. زن صدا زد: بنده خدا همان تنور را آتش كن.

مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد. شعله هاى آتش زبانه كشيد و چهره خويش را نزديك آتش آورد و با خود مىگفت: «حرارت آتش را بچش، اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهى مىكند».

در همين حال بود كه زنى از همسايگان به آن خانه سر كشيد و مرد ناشناس را شناخت، به زن صاحب خانه گفت: «واى به حالت! اين مرد را كه كمك گرفته اى نمى شناسى! اين اميرالمؤمنين على بن ابيطالب است».

زن بيچاره جلو آمد و گفت: «اى هزار خجلت و شرمسارى از براى من، من از تو معذرت مىخواهم.»

«نه، من از تو معذرت مىخواهم كه در كار تو كوتاهى كردم»(93)

/ 128