بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْسوداى حقيقت و رسيدن به سرچشمه يقين، «عنوان بصرى» را آرام نمى گذاشت. طى مسافتها كرد و به مدينه آمد كه مركز انتشار اسلام و مجمع فقها و محدثين بود. خود را به محضر مالك بن انس، محدث و فقيه معروف مدينه، رساند.در محضر مالك، طبق معمول احاديثى از رسول خدا روايت و ضبط مىشد. عنوان بصرى نيز در رديف ساير شاگردان مالك به نقل و دست به دست كردن و ضبط عبارتهاى احاديث و به ذهن سپردن سند آنها؛ يعنى نام كسانى كه آن احاديث را روايت كرده اند، سرگرم بود تا بلكه بتواند عطش درونى خود را به اين وسيله فرو نشاند.در آن مدت امام صادق عليه السلام در مدينه نبود، پس از چندى كه آن حضرت به مدينه برگشت، عنوان بصرى عازم شد چندى هم به همان ترتيبى كه شاگرد مالك بوده، در محضر امام شاگردى كند.ولى امام به منظور اينكه آتش شوق او را تيزتر كند از او پرهيز كرد، روزى به او فرمود: «من آدم گرفتارى هستم، به علاوه اذكار و اورادى در ساعات شبانه روز دارم، وقت ما را نگير و مزاحم نباش. همان طور كه قبلاً به مجلس درس مالك مىرفتى حالا هم همانجا برو».اين جمله ها كه صريحا جواب رد بود، مثل پتكى بر مغز عنوان بصرى فرود آمد. از خودش بدش آمد. با خود گفت اگر در من نورى و استعدادى و قابليتى مىديد مرا از خود نمى راند. از دلتنگى داخل مسجد پيغمبر شد و سلامى داد و بعد با هزاران غم و اندوه به خانه خويش رفت.فرداى آن روز از خانه بيرون آمد و يكسره رفت به روضه پيغمبر، دو ركعت نماز خواند و روى دل به درگاه الهى كرد و گفت: «خدايا! تو كه مالك همه دلها هستى از تو مىخواهم كه دل جعفر بن محمد را با من مهربان كنى و مرا مورد عنايت او قرار دهى و از علم او به من بهره برسانى كه راه راست تو را پيدا كنم».بعد از اين نماز و دعا بدون اينكه به جايى برود، مستقيما به خانه خودش برگشت. ساعت به ساعت احساس مىكرد كه بر علاقه و محبتش نسبت به امام صادق افزوده مىشود. به همين جهت از مهجورى خويش بيشتر رنج مىبرد. رنج فراوان او را در كنج خانه محبوس كرد. جز براى اداى فريضه نماز از خانه بيرون نمى آمد. چاره اى نبود، از يك طرف امام رسما به او گفته بود ديگر مزاحم من نشو و از طرف ديگر ميل و عشق درونش چنان به هيجان آمده بود كه جز يك مطلوب و يك محبوب بيشتر براى خود نمى يافت. رنج و محنت بالا گرفت. طاقتش طاق شد. ديگر نتوانست بيش از اين صبر كند، كفش و جامه پوشيده به در خانه امام رفت، خادم آمد، پرسيد: چه كار دارىهيچ، فقط مىخواستم سلامى به امام عرض كنم.امام مشغول نماز است.طولى نكشيد كه همان خادم آمد و گفت: «بسم اللّه بفرماييد».عنوان، داخل خانه شد، چشمش كه به امام افتاد، سلام كرد. امام جواب سلام را به اضافه يك دعا به او رد كرد و سپس پرسيد: «كنيه ات چيست؟»ابوعبداللّه.«خداوند اين كنيه را براى تو حفظ كند و به تو توفيق عنايت فرمايد».شنيدن اين دعا بهجت و انبساطى به او داد، با خود گفت اگر هيچ بهره اى از اين ملاقات جز همين دعا نبرم مرا كافى است. بعد امام فرمود: «خوب چه كارى دارى و چه مىخواهى؟».از خدا خواسته ام كه دل تو را به من مهربان كند و مرا از علم تو بهره مند سازد. اميدوارم خداوند دعاى مرا مستجاب فرمايد.«اى اباعبداللّه معرفت خدا و نور يقين با رفت و آمد و اين در و آن در زدن و آمد و شد نزد اين فرد و آن فرد تحصيل نمى شود ديگرى نمى تواند اين نور را به تو بدهد، اين علم درسى نيست، نورى است كه هرگاه خدا بخواهد بنده اى را هدايت كند در دل آن بنده وارد مىكند. اگر چنين معرفت و نورى را خواهانى، حقيقت عبوديت و بندگى را از باطن روح خودت جستجو كن و در خودت پيدا كن، علم را ازراه عمل بخواه، از خداوند بخواه او خودش به دل تو القا مىكند...»(89)