بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْمردى از باديه به مدينه آمد و به حضور رسول اكرم رسيد. از آن حضرت پندى و نصيحتى تقاضا كرد. رسول اكرم به او فرمود: «خشم مگير» و بيش از اين چيزى نفرمود.آن مرد به قبيله خويش برگشت. اتفاقا وقتى كه به ميان قبيله خود رسيد، اطلاع يافت كه در نبودن او حادثه مهمى پيش آمده، از اين قرار كه جوانان قوم او دستبردى به مال قبيله اى ديگر زده اند و آنها نيز معامله به مثل كرده اند و تدريجا كار به جاهاى باريك رسيده و دو قبيله در مقابل يكديگر صف آرايى كرده اند و آماده جنگ وكارزارند.شنيدن اين خبر هيجان آور،خشم اورابرانگيخت.فورا سلاح خويش را خواست و پوشيد و به صف قوم خود ملحق و آماده همكارى شد.در اين بين، گذشته به فكرش افتاد، به يادش آمد كه به مدينه رفته و چه چيزها ديده و شنيده، به يادش آمد كه از رسول خدا پندى تقاضا كرده است و آن حضرت به او فرموده: «جلو خشم خود را بگير».در انديشه فرو رفت كه چرا من تهييج شدم و به چه موجبى من سلاح پوشيدم و اكنون خود را مهياى كشتن و كشته شدن كرده ام چرا بى جهت من برافروخته و خشمناك شده ام! با خود فكر كرد الا ن وقت آن است كه آن جمله كوتاه را به كار بندم.جلو آمد و زعماى صف مخالف را پيش خواند و گفت: اين ستيزه براى چيست اگر منظور غرامت آن تجاوزى است كه جوانان نادان ما كرده اند، من حاضرم از مال شخصى خودم ادا كنم. علت ندارد كه ما براى همچو چيزى به جان يكديگر بيفتيم و خون يكديگر را بريزيم.طرف مقابل كه سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت اين مرد را شنيدند، غيرت و مردانگى شان تحريك شد و گفتند: ما هم از تو كمتر نيستيم. حالا كه چنين است ما از اصل ادعاى خود صرف نظر مىكنيم.هر دو صف به ميان قبيله خود بازگشتند(15).