2 مردى كه كمك خواست - داستان راستان جلد 1

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان راستان - جلد 1

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2 مردى كه كمك خواست

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

به گذشته پرمشقت خويش مىانديشيد، به يادش مىافتاد كه چه روزهاى تلخ و پرمرارتى را پشت سرگذاشته، روزهايى كه حتى قادر نبود قوت روزانه زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد. با خود فكرمى كرد كه چگونه يك جمله كوتاه فقط يك جمله كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، به روحش نيرو داد و مسير زندگايش را عوض كرد و او و خانواده اش را از فقر و نكبتى كه گرفتار آن بودند نجات داد.

او يكى از صحابه رسول اكرم بود. فقر و تنگدستى بر او چيره شده بود. در يك روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده، با مشورت و پيشنهاد زنش تصميم گرفت برود و وضع خود را براى رسول اكرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالى كند.

با همين نيت رفت، ولى قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از زبان رسول اكرم به گوشش خورد: «هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مىكنيم، ولى اگر كسى بى نيازى بورزد و دست حاجت پيش مخلوقى دراز نكند، خداوند او را بى نياز مىكند»

آن روز چيزى نگفت. و به خانه خويش برگشت. باز با هيولاى مهيب فقر كه همچنان بر خانه اش سايه افكنده بود روبرو شد، ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنيد: «هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مىكنيم، ولى اگر كسى بى نيازى بورزد، خداوند او را بى نياز مىكند»

اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت خود را بگويد، به خانه خويش برگشت، و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و ناتوان مىديد، براى سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت، باز هم لبهاى رسول اكرم به حركت آمد و با همان آهنگ كه به دل قوت و به روح اطمينان مىبخشيد همان جمله را تكرار كرد.

اين بار كه آن جمله را شنيد، اطمينان بيشترى در قلب خود احساس كرد. حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است. وقتى كه خارج شد با قدمهاى مطمئن ترى راه مىرفت. با خود فكر مىكرد كه ديگر هرگز به دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت. به خدا تكيه مىكنم و از نيرو و استعدادى كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده مىكنم و از او مىخواهم كه مرا در كارى كه پيش مىگيرم موفق گرداند و مرا بى نياز سازد.

با خودش فكر كرد كه از من چه كارى ساخته است به نظرش رسيد عجالتا اين قدر ازاو ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمى جمع كند و بياورد و بفروشد. رفت و تيشه اى عاريه كرد و به صحرا رفت، هيزمى جمع كرد و فروخت. لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد. روزهاى ديگر به اين كار ادامه داد تا تدريجا توانست از همين پول براى خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد. باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلامانى شد.

روزى رسول اكرم به اورسيد و تبسم كنان فرمود: «نگفتم هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مىدهيم، ولى اگر بى نيازى بورزد خداوند او را بى نياز مىكند»(3).

/ 128