113 پسرانت چه شدند؟ - داستان راستان جلد 1

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان راستان - جلد 1

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

113 پسرانت چه شدند؟

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پس از شهادت على عليه السلام و تسلط مطلق معاوية بن ابى سفيان برخلافت اسلامى، خواه و ناخواه، برخوردهايى ميان او و ياران صميمى على عليه السلام واقع مىشد. همه كوشش معاويه اين بود تا از آنها اعتراف بگيرد كه از دوستى و پيروى على سودى كه نبرده اند، سهل است همه چيز خود را در اين راه نيز باخته اند. سعى داشت يك اظهار ندامت و پشيمانى از يكى از آنها با گوش خود بشنود، اما اين آرزوى معاويه هرگز عملى نشد. پيروان على بعد از شهادت آن حضرت، بيشتر واقف به عظمت و شخصيت او شدند. از اين رو بيش از آنكه در حال حياتش فداكارى مىكردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگهداشتن مكتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج مىدادند. گاهى كار به جايى مىكشيد كه نتيجه اقدام معاويه معكوس مىشد و خودش و نزديكانش تحت تاءثير احساسات و عقايد پيروان مكتب على قرار مىگرفتند.

يكى از پيروان مخلص و فداكار و با بصيرت على، «عدى پسر حاتم» بود. عدى در راءس قبيله بزرگ طى قرار داشت. او چندين پسر داشت. خودش و پسرانش و قبيله اش سرباز فداكار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام «طرفه» و «طريف» و «طارف» در صفين در ركاب على شهيد شدند.

پس از سالها كه از جريان صفين گذشت و على عليه السلام به شهادت رسيد و معاويه خليفه شد، تصادفات روزگار، عدى بن حاتم را با معاويه مواجه كرد. معاويه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجديد كند و از او اقرار و اعتراف بگيرد كه از پيروى على چه زيان بزرگى ديده است به او گفت: اين الطرفات: پسرانت طرفه و طريف و طارف چه شدند؟

«در صفين، پيشاپيش على بن ابيطالب، شهيد شدند».

على انصاف را در باره تو رعايت نكرد.

«چرا؟»

چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت.

«من انصاف را در باره على رعايت نكردم»

«چرا؟»

«براى اينكه او كشته شد و من زنده مانده ام، مىبايست جان خود را در زمان حيات او فدايش مىكردم».

معاويه ديد منظورش عملى نشد. از طرفى خيلى مايل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزديك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش كرد، اوصاف على را همچنانكه از نزديك ديده است برايش بيان كند. عدى گفت: «معذورم بدار».

حتما بايد برايم تعريف كنى.

«به خدا قسم، على بسيار دورانديش و نيرومند بود. به عدالت سخن مىگفت و با قاطعيت فيصله مىداد. علم و حكمت از اطرافش مىجوشيد. از زرق و برق دنيا متنفر بود و با شب و تنهايى شب ماءنوس بود. زياد اشك مىريخت و بسيار فكر مىكرد. در خلوتها از نفس خود حساب مىكشيد و بر گذشته دست ندامت مىسود. لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مىپسنديد. در ميان ما كه بود مانند يكى از ما بود. اگر چيزى از او مىخواستيم مىپذيرفت و اگر به حضورش مىرفتيم ما را نزديك خود مىبرد و از ما فاصله نمى گرفت. با اين همه آنقدر با هيبت بود كه در حضورش جراءت تكلم نداشتيم و آنقدر عظمت داشت كه نمى توانستيم به او خيره شويم. وقتى كه لبخند مىزد دندانهايش مانند يك رشته مرواريد آشكار مىشد. اهل ديانت و تقوا را احترام مىكرد و نسبت به بينوايان مهر مىورزيد. نه نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد بود. به خدا سوگند! يك شب به چشم خود ديدم در محراب عبادت ايستاده بود در وقتى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفته بود اشكهايش بر چهره و ريشش مىغلطيد، مانند مار گزيده به خود مىپيچيد و مانند مصيبت ديده مىگريست.

مثل اين است كه الا ن آوازش را مىشنوم، او خطابه دنيا مىگفت: اى دنيا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى برو ديگرى را بفريب (يا هرگز فرصتى اين چنين تو را نرسد) تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعى در كار نيست، خوشى تو ناچيز و اهميتت اندك است. آه!آه! از توشه اندك و سفر دور و مونس كم».

سخن عدى كه به اينجا رسيد، اشك معاويه بى اختيار فروريخت. با آستين خويش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت: خدا رحمت كند ابوالحسن را! همين طور بود كه گفتى. اكنون بگو ببينم حالت تو در فراق او چگونه است

«شبيه حالت مادرى كه عزيزش را در دامنش سر بريده باشند».

آيا هيچ فراموشش مىكنى

«آيا روزگار مىگذارد فراموشش كنم؟»(150).

/ 128