بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْمردى درشت استخوان و بلند قامت كه اندامى ورزيده و چهره اى آفتاب خورده داشت و زد و خوردهاى ميدان جنگ يادگارى بر چهره اش گذاشته و گوشه چشمش را دريده بود، با قدمهاى مطمئن و محكم از بازار كوفه مىگذشت. از طرف ديگر، مردى بازارى در دكانش نشسته بود. او براى آنكه موجب خنده رفقا را فراهم كند، مشتى زباله به طرف آن مرد پرت كرد. مرد عابر بدون اينكه خم به ابرو بياورد و التفاتى بكند، همان طور با قدمهاى محكم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همينكه دور شد يكى از رفقاى مرد بازارى به او گفت: هيچ شناختى اين مرد عابر كه تو به او اهانت كردى كه بود؟.نه، نشناختم! عابرى بود مثل هزارها عابر ديگر كه هر روز از جلو چشم ما عبور مىكنند، مگر اين شخص كه بود؟عجب! نشناختى اين عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف، «مالك اشتر نخعى» بود.عجب! اين مرد مالك اشتر بود؟! همين مالكى كه دل شير از بيمش آب مىشود و نامش لرزه بر اندام دشمنان مىاندازد؟بلى مالك خودش بود.اى واى به حال من! اين چه كارى بود كه كردم الا ن دستور خواهد داد كه مرا سخت تنبيه و مجازات كنند. همين حالا مىدوم و دامنش را مىگيرم و التماس مىكنم تا مگر از تقصير من صرف نظر كند.به دنبال مالك اشتر روان شد. ديد او راه خود را به طرف مسجد كج كرد. به دنبالش به مسجد رفت، ديد به نماز ايستاد. منتظر شد تا نمازش را سلام داد. رفت و با تضرع و لابه خود را معرفى كرد و گفت: من همان كسى هستم كه نادانى كردم و به تو جسارت نمودم.مالك: «ولى من به خدا قسم! به مسجد نيامدم مگر به خاطر تو؛ زيرا فهميدم تو خيلى نادان و جاهل و گمراهى، بى جهت به مردم آزار مىرسانى. دلم به حالت سوخت، آمدم در باره تو دعا كنم و از خداوند هدايت تو را به راه راست بخواهم. نه، من آن طور قصدى كه تو گمان كرده اى در باره تو نداشتم»(28)