بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْصداى ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزديك آن خانه مىگذشت، مىتوانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست بساط عشرت و ميگسارى پهن بود و جام مىبود كه پياپى نوشيده مىشد. كنيزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود تا آنها را در كنارى بريزد. در همين لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهره اش نمايان بود و پيشانيش از سجده هاى طولانى حكايت مىكرد، از آنجا مىگذشت، از آن كنيزك پرسيد: صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟آزاد.معلوم است كه آزاد است، اگر بنده مىبود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مىداشت و اين بساط را پهن نمى كرد.رد و بدل شدن اين سخنان، بين كنيزك و آن مرد، موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگرشت، اربابش پرسيد: چرا اين قدر دير آمدىكنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت: مردى با چنين وضع و هيئت مىگذشت و چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم.شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برود. مخصوصا آن جمله: «اگر بنده مىبود از صاحب اختيار خود پروا مىكرد» مثل تير بر قلبش نشست. بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت. دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نايل شد و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نايل آمده بود، كفش به پا نكرد. او كه تا آن روز به «بشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزى» معروف بود، از آن به بعد، لقب «الحافى» يعنى «پابرهنه» يافت و به «بشر حافى» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عياشان بود، از آن به بعد، در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست درآمد.(57)