بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْمعاويه پسر ابوسفيان، پس از آنكه در سال 41 هجرى بر تخت سلطنت نشست، تصميم گرفت با سلاح تبليغ و ايجاد شعارهاى مخالف، على عليه السلام را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام درآورد. انواع وسايل 8تبليغى را در اين راه به كار انداخت. از يك طرف با شمشير و سرنيزه جلو نشر فضايل على را گرفت و به احدى فرصت نداد لب به ذكر حديث يا حكايتى در مدح على بن ابيطالب بگشايد؛ از طرف ديگر برخى دنياطلبان را با پولهاى گزاف مزدور كرد تا احاديثى از پيغمبر، عليه على عليه السلام جعل كنند.اما اينها براى منظور معاويه كافى نبود، او گفته بود كه من بايد كارى كنم كه كودكان با كينه على بزرگ شوند و پيران با احساسات ضد على بميرند. آخرين فكرى كه به نظرش رسيد اين بود كه در سراسر مملكت پهناور اسلامى لعن و دشنام على را به شكل يك شعار عمومى و مذهبى درآورد. دستور داد همه جا روى منابر در روزهاى جمعه لعن على را ضميمه خطبه كنند. اين كار رايج و عملى شد. پس از معاويه نيز ساير خلفاى اموى براى اينكه علويين را تا حد نهايى تحقير و آرزوى خلافت اسلامى را از دل آنها براى هميشه بيرون كنند اين فكر را دنبال كردند. نسلهايى كه از آن تاريخ به بعد به وجود مىآمدند با اين شعار ماءنوس بودند و خود به خود آن را تكرار مىكردند. و اين كار در اذهان مردم بيچاره ساده لوح اثر بخشيده بود، تا آنجا كه يك روز مردى به عنوان شكايت، جلو حجاج را گرفت و گفت:فاميلم مرا از خود رانده اند و نام مرا «على» گذاشته اند، از تو تقاضاى كمك و تغيير نام دارم!!!حجاج نام او را عوض كرد و گفت: به حكم اينكه وسيله خوبى (تنفر از على) براى كمكخواهى انتخاب كرده اى، فلان پست را به عهده تو وامى گذارم، برو وآن را تحويل بگير!!تبليغات و شعارها كار خود را كرده بود. اما كى مىدانست يك جريان كوچك، آثار تبليغاتى را كه متجاوز از نيم قرن روى آن كار شده بود از بين خواهد برد و حقيقت از پشت اين همه پرده هاى ضخيم، آشكار خواهد شد.عمر بن عبدالعزيز كه خود از بنى اميه بود در ايام كودكى يك روز با ساير كودكان همسال خود مشغول بازى بود و طبق معمول تكيه كلام و ورد زبان اطفال همبازى، لعن «على بن ابيطالب» بود. كودكان در حالى كه سرگرم بازى بودند و مىخنديدند و جست و خيز مىكردند، به هر بهانه كوچكى لعن على را تكرار مىكردند!!!عمر بن عبدالعزيز نيز با آنها هماهنگ و همصدا بود. اتفاقا در همانوقت آموزگار وى كه مردى خداشناس و متدين و با بصيرت بود از كنار آنها گذشت، به گوش خود شنيد كه شاگرد عزيزش، على را لعن مىكند. آموزگار چيزى نگفت، از آنجا رد شد و به مسجد رفت. كم كم وقت درس رسيد. عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گيرد، اما همينكه چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حركت كرد و به نماز ايستاد و نماز را خيلى طول داد. عمر احساس كرد نماز بهانه است و واقع امر چيز ديگرى است. از هرجا هست رنجش خاطرى پيدا شده است. آنقدر صبر كرد تا آموزگار از نماز فارغ شد، آموزگار پس از نماز نگاهى خشم آلود به شاگرد خود كرد.عمر گفت: ممكن است حضرت استاد علت رنجش خود را بيان كنند؟«فرزندم! آيا تو امروز على را لعن مىكردى؟».بلى!!«از چه وقت بر تو معلوم شده كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضى شده بر آنها غضب كرده است و آنها مستحق لعن شده اند؟».مگر على از اهل بدر بود؟«آيا بدر و مفاخر بدر جز به على به كس ديگرى تعلق دارد؟».قول مىدهم ديگر اين عمل را تكرار نكنم.«قسم بخور».قسم مىخورم.اين طفل به عهد و قسم خود وفا كرد. سخن دوستانه و منطقى آموزگار همواره در مد نظرش بود و از آن روز ديگر هرگز لعن على را بزبان نياورد؛ اما در كوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن على به گوشش مىخورد و مىديد كه ورد زبان همه است، تا اينكه چند سال گذشت و يك روز يك جريان ديگر توجه او را به خود جلب كرد كه فكر او را بكلى عوض كرد:پدرش حاكم مدينه بود، طبق سنت جارى، روزهاى جمعه نماز جمعه خوانده مىشد و پدرش قبل از نماز خطبه جمعه را ايراد مىكرد و باز طبق عادتى كه امويها به وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سب على عليه السلام ختم مىكرد. عمر يك روز متوجه شد كه پدرش هنگام ايراد خطابه، در هر موضوعى كه وارد بحث مىشود داد سخن مىدهد و با كمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بيان مىكند، اما همينكه به لعن على بن ابيطالب مىرسد، نوعى لكنت زبان و درماندگى در او پديد مىآيد. اين جهت خيلى مايه تعجب عمر شد با خود حدس زد حتما در عمق و روح و قلب پدر چيزهايى است كه آنها را نمى تواند به زبان بياورد. آنهاست كه خواهى نخواهى در طرز سخن و بيان او اثر مىگذارد و موجب لكنت زبان او مىشود. يك روز اين موضوع را با پدر در ميان گذاشت.پدر جان! من نمى دانم چرا تو در خطابه هايت در هر موضوعى كه وارد مىشوى در نهايت فصاحت و بلاغت آن را بيان مىكنى، اما هنگامى كه نوبت لعن اين مرد مىرسد مثل اين است كه قدرت از تو سلب مىشود و زبانت بند مىآيد؟فرزندم! تو متوجه اين مطلب شده اىبلى پدر، اين مطلب در بيان تو كاملاً پيداست.فرزند عزيزم! همينقدر به تو بگويم اگر اين مردم كه پاى منبر ما مىنشينند، آنچه پدر تو در فضيلت اين مرد مىداند بدانند، دنبال ما را رها خواهند كرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت.عمر كه سخن آموزگار، از ايام كودكى به يادش بود و اين اعتراف را رسما از پدر خود شنيد، تكان سختى به روحيه اش وارد شد و با خداى خود پيمان بست كه اگر روزى قدرت پيدا كند، اين عادت زشت و شوم را كه يادگار ايام سياه معاويه است از ميان ببرد.سال 99 هجرى رسيد، از زمانى كه معاويه اين عادت زشت را رايج كرده بود در حدود شصت سال مىگذشت. در آن وقت سليمان بن عبدالملك خلافت مىكرد. سليمان بيمار شد و دانست كه رفتنى است. با اينكه طبق وصيت پدرش، عبدالملك مكلف بود برادرش يزيد بن عبدالملك را به عنوان ولايت عهد تعيين كند، اما سليمان بنا به مصالحى «عمر بن عبدالعزيز» را به عنوان خليفه بعد از خود تعيين كرد. همينكه سليمان مرد و وصيتنامه اش در مسجد قرائت شد، براى همه موجب شگفتى شد. عمر بن عبدالعزيز در آخر مجلس نشسته بود، وقتى كه ديد به نام او وصيت شده است، گفت: «اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ» سپس عده اى زير بغلهايش را گرفتند و او را بر منبر نشانيدند و مردم هم با رضايت بيعت كردند.جزء اولين كارهايى كه عمر بن عبدالعزيز كرد اين بود كه لعن على را قدغن كرد. دستور داد در خطبه هاى جمعه به جاى لعن على، آيه كريمه: (اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُ بِالْعَدْلِ وَاْلاِحْسانِ...) تلاوت شود.شعرا و گويندگان اين عمل عمر را بسيار ستايش و نام نيك او را جاويد كردند(151).