موضع حسين(ع)پس از مرگ معاويه
وقتى پس از مرگ معاويه،يزيد پسر او از امام حسين(ع)طلب بيعت كرد،امام چهار راه درپيش داشت كه مى توانست عمل كند:1-نخست بيعت با يزيد،هم آن سان كه پدرش با ابوبكر و عثمان وعمر كرد.2-خوددارى از بيعت و باقى ماندن در مكه يا مدينه در حرم پيامبر(ص)
تا خدا چه پيش آورد.3-پناه بردن به يكى از نقاط جهان اسلام همانطور كه محمد بن حنفيه توصيه ميكرد كه به
يمن عزيمت فرمايد و در آنجا بكمك ديگران،جامعه اى اسلامى تشكيل دهد و از آن ببعد اعلام
جدائى كند.4-رد كردن بيعت و رفتن به كوفه و پذيرفتن دعوت كسانى كه او را به كوفه دعوت ميكردند و
رسيدن به درجه شهادت.امام ناچار بود يكى ازين چهار راه را برگزيند.منظور ما اين است كه بگوئيم چرا امام طريق
چهارم را برگزيد.امام از آنجا كه شرايط زمان خودرا درك ميكرد بايد راهى بر مى گزيد تا به آن
وسيله درد عده اى از افراد امت را چاره ميكرد و آن دسته ها عبارت بودند از:دسته اول:كه قسمت عمده مردم را تشكيل ميداد،كسانى بودند كه درمقابل فساد معاويه،
اراده خود را از دست داده بودند و به پستى و خوارى ناشى از فسادى كه پيرامون خلافت
اسلامى را فرا گرفته بود و آنرا به صورت بدترين نوع حكومت امپراطوريهاى ايران و روم
كسرى و هراكليوس درآورده بود،تن در داده بودند و ميدانستند كه حكومتى كه از همه
صفات و مختصات جاهليت برخوردار است،زمام ملت اسلام را در دست گرفته است (1) .امت براى واكنش در برابر اين انحراف،اراده خود را از دست داده بود و زبان و عملش در
خدمت هوسرانيها قرار گرفته بود و فاقد عقل و قلب شده بود.بنابر اين نمى توانست اوضاع
فاسد را تغيير دهد.امام(ع)قول شاعر معروف،فرزدق را كه گفته بود:«دلهاشان با تست و
شمشيرهاشان برتست (2) »قبول داشت.افراد امت فهميده بودند كه بنى اميه شب و روز
حرمت اسلام را لكه دار ميكنند اما براى آشكار كردن اين معنى و استدلال در اين باب،قدرت
خود را از دست داده بودند.دسته دوم:كسانى بودند كه آن علاقه اى را كه به منافع خصوصى خودداشتند،به رسالت و
پيامبر(ص)نداشتند.بطورى كه هدفهاى عظيم رسالت بتدريج اهميت خود را از دست داده و
هدفهاى خصوصى و شخصى جاى آنراگرفته بود.تفاوت اين دسته با دسته اول اين بود كه دسته اول در اساس،ستم وانحراف بنى اميه را درك
ميكردند،اما قدرت نداشتند كه با آن بمقابله برخيزند.اما دسته دوم اساسا فارغ از اين مصيبت و فاجعه بودند و آنرا احساس نميكردند.دسته سوم:ساده لوحانى بودند كه فريب فرمانروايان بنى اميه در آنان مؤثر افتاده بود.اگر چه
پس از رحلت پيامبر اكرم(ص)خلافت اسلامى كم كم از مفهوم صحيح و شرعى خود منحرف
ميگرديد.اما مفهوم خلافت از هر گونه تغيير اساسى بر كنار مانده بود.ليكن در دوران معاويه،
در مفهوم خلافت تغييرات اساسى پديد آمد و خلافت اسلامى شكل سلطنت استبدادى
كسرى و قيصر را گرفت (3)
معاويه با انواع وسايل كوشيد تا در برابر مسلمانان،به حكومت خودلباس قانونى بپوشاند و
اگر با مقاومت اصحاب پيامبر روبرو نميشد،اين نقشه،ساده لوحان را به آسانى بسيار مى فريفت
زيرا آنان ميگفتند اگر اين كارهاصحيح و قانونى نبود،صحابه رسول خدا(ص)خاموش
نمى نشستند.دسته چهارم:اين عده مسئله را از لحاظ واگذارى حق خلافت از طرف امام حسن(ع)به
معاويه و عقد قرار داد صلح با او مى نگريستند و به نظرشان اين تنها راهى بود كه امام
حسن(ع)و اوضاع و احوال پيچيده آنروز به عنوان رهبر و حافظ منافع آينده رسالت از هر گونه
نابودى پيش گرفته بود.به نظر مى رسد كه اين حقيقت اساسى كه امام حسن(ع)در برابر معاويه پيش گرفت براى اين
گروه كاملا روشن نبود زيرا موضع امام حسن(ع)تنهابراى آن محافل اسلامى مانند مردم
كوفه و عراق،كه از نزديك شاهد ماجرابودند،آشكار بود.اما مسلمانانى كه در اكناف جهان
اسلامى آنروزگار پراكنده بودند،مانند مردم خراسان كه فرصت درك مشكلات روزمره حوادث
را نداشتندو از دور دستى بر آتش داشتند و از رنج و سختيهائى كه امام حسن(ع)در
كوفه ميكشيد بى اطلاع بودند و اخبار مبارزات را از اين و آن مى شنيدند،ابعاد مساله را
نمى دانستند.