بخش اول:
واقعى بودن جزيره خضرا
طرح سه ادعا
ـ من به جزيره خضرا رفتم .
ـ جزيره خضرا همان مثلث برمودا است .
ـ بشقاب پرنده ها در اختيار ساكنان جزيره خضراست .
ادعاى اوّل:
من به جزيره خضرا رفتم …
(على بن فاضل مازندرانى)علامه مجلسى در كتاب بحارالانوار, جلد52 مى فرمايد:رساله اى يافتم مشتمل بر داستان مشهور جزيره خضرا در آب هاى سفيد, كه خواستم آن را در اين كتاب نقل كنم, زيرا مشتمل بر داستان كسى بود كه به خدمت آن حضرت [حضرت ولى عصر(عج)] رسيده است. و چون اين داستان در كتاب هاى معتبر نبود, آن را در بخش جداگانه اى آوردم. من اين داستان را آن چنان كه يافتم نقل مى كنم:بسم ا الرحمن الرحيم, سپاس و ستايش خداوندى را كه نعمت معرفت به ما ارزانى داشت, و توفيق پيروى از اشرف مخلوقات و برگزيده كاينات حضرت محمد بن عبدا ْ را به ما عنايت فرمود. و ما را به محبت و مودت اميرمؤمنان & و ديگر پيشوايان معصوم از اهل بيت پيامبر ْ مخصوص و مفتخر گردانيد, كه درود فراوان و تحيّات بى كران بر همه آنان باد .پس از حمد و ثنا, در خزانه اميرمؤمنان, پيشواى پرهيزگاران, سرور اوصيا و حجّت پروردگار جهانيان, حضرت على بن ابى طالب & رساله اى يافتم به خط شيخ فاضل, عالم عامل (فضل بن يحيى بن على طيبى كوفى) ـ قدس ا روحه ـ كه متن آن چنين است:پس از حمد پروردگار و درود بر پيامبر و اهل بيت بزرگوار آن حضرت, چنين گويد, اين بنده محتاج به عفو پروردگار (فضل بن يحيى بن على طيبى كوفى امامى): روز نيمه شعبان 699هجرى در مشهد سرور شهيدان خامس آل عبا, حضرت اباعبدا الحسين &, از دو استاد فاضل و دانشمند عامل, استاد (شمس الدين بن نجيح حلى) و استاد (جلال الدين عبدا بن حرام حلى) شنيدم كه آنان در مشهد امامين همامين, حضرت عسكريين } در (سامرا) داستانى را از شيخ صالح, پرهيزگار, متّقى و بزرگوار (زين الدين على بن فاضل مازندرانى) ـ مجاور نجف اشرف ـ شنيده اند, كه مشتمل بر عجايبى بوده كه او در درياى سفيد و جزيره خضرا ديده است. با شنيدن داستان هيجان انگيز تشرف شيخ زين الدين به جزيره خضرا, شوق عجيبى در من ايجاد شد كه به خدمت شيخ زين الدين بروم و داستان را از زبان خودش بشنوم و واسطه اى در بين نباشد. از خدا خواستم كه اين ديدار را آسان گرداند. تصميم گرفتم كه راهى سامرا شوم, ولى ايشان سامرا را به قصد (حلّه) ترك گفته بود تا مثل روش ديرينه اش از حلّه رهسپار نجف اشرف گردد .در اوايل شوال همان سال (699) در حلّه انتظار مقدم زين الدين را مى كشيدم كه ناگاه از ورودش آگاه شدم و براى زيارتش بيرون رفتم. مرد بزرگوارى را ديدم كه سوار بر اسب است و عازم منزل شخصيت بزرگ و معروف حلّه, سيد فخرالدين حسن بن على موسوى مازندرانى ـ كه عمرش طولانى باد ـ مى باشد .من تا آن روز, شيخ زين الدين را نديده بودم ولى به خاطرم گذشت كه اين سوار, همان شيخ بزرگوار است. به دنبال او راه افتادم و راهى منزل سيد فخرالدين شدم .وقتى به درِ خانه سيد فخرالدين رسيدم, او را نزديك در خانه يافتم كه با خوش رويى از من استقبال كرد, و قدوم شيخ زين الدين را مژده داد. دلم از شدت سرور و خوش حالى مى تپيد نتوانستم خودم را نگه بدارم و در فرصت ديگرى به خدمتش برسم. همراه سيد فخرالدين وارد منزل شدم و دست هاى مبارك (شيخ زين الدين) را بوسيدم .شيخ زين الدين از سيد فخرالدين خواست كه مرا معرفى كند. سيد فخرالدين گفت: او (فضل بن يحيى طيبى) است كه مشتاق ديدار شماست .شيخ زين الدين به پاخاست و مرا در كنار خود نشاند و چون با پدرم آشنايى داشت, از حال پدر و برادرم شيخ صلاح الدين جويا شد. در روزهايى كه شيخ زين الدين با پدر و برادرم رفت وآمد داشت من در شهر (واسط) بودم و در خدمت دانشمند فقيد (ابواسحاق ابراهيم بن محمد واسطى), كه از علماى شيعه بود, مشغول تحصيل بودم. مدتى با شيخ زين الدين به گفت وگو پرداختم و از لابه لاى گفت وگوها دريافتم كه شيخ زين الدين مرد دانشمندى است و در علومِ فقه و حديث و ادبيات عرب, پرمايه است .آن گاه از شيخ زين الدين خواستم كه حكايتى را كه شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين حلّى برايم تعريف كرده بودند شخصاً برايم تعريف كند .شيخ زين الدين, حكايت تشرّف خود را از آغاز تا انجام در منزل سيدفخرالدين و در حضور او, و گروهى ديگر از علماى حلّه, كه براى زيارت شيخ آمده بودند, براى من تعريف كرد .متن حكايتى كه در روز يازدهم شوال 699هجرى در حلّه و در منزل سيد فخرالدين, از زبان خودِ على بن فاضل مازندرانى شنيدم, چنين است:بسم الله الرحمن الرحيمlساليان درازى در دمشق مشغول تحصيل علوم دينى بودم. استادى داشتم به نام (شيخ عبدالرحيم حنفى) ـ خدايش او را به راه راست هدايت كند ـ كه در خدمت او اصول و ادبيات عرب مى خواندم. و استاد ديگرى در علم قرائت داشتم به نام (زين الدين على مغربى اندلسى مالكى) كه مرد دانشمند و فاضلى بود و بر قرائت هاى سبعه آگاهى كامل داشت و در اغلب علوم چون صرف, نحو, منطق, معانى, بيان, اصول فقه و اصول دين مهارت داشت. او مردى خوش اخلاق و به دور از جدال و عناد بود و با مذهب تشيع دشمنى نداشت. وقتى مى خواست نظر شيعه را مطرح كند مى گفت: (علماى اماميه چنين مى فرمايند), در صورتى كه ديگر علماى سنى, (رافضى) تعبير مى كردند. ويژگى هاى اخلاقى او باعث شد كه از ديگر اساتيدم بريدم و همه درس هايم را در خدمت ايشان تحصيل كردم .مدت ها گذشت و من در حلقه درس او مى نشستم و از خرمن علم او خوشه ها مى چيدم, تا اين كه براى او مسافرتى پيش آمد و تصميم گرفت دمشق را به قصد مصر ترك كند. به دليل محبت فراوانى كه در ميان ما بود, مفارقت او بر من سخت گران آمد. او نيز اظهار نمود كه نمى تواند دورى مرا تحمل كند. و پيش نهاد كرد كه در اين سفر او را همراهى كنم .گروهى از شاگردان غيربومى نيز تصميم گرفتند در خدمت استاد مسافرت كنند. مسافرت بسيار خوشى داشتيم و همه جا از خدمت استاد استفاده مى كرديم تا به قاهره, بزرگ ترين شهر مصر, رسيديم .استاد مدت نُه ماه در قاهره اقامت كرد و فضلاى مصر از شهرهاى مختلف به قاهره آمدند تا از محضر او استفاده كنند. وى در اين مدت در مسجدِ ازهر مشغول تدريس بود و فضلاى مصر از خدمتشان استفاده مى كردند. ما هم در بهترين وضع در آن جا اقامت داشتيم .ييك روز كاروانى از اندلس آمد و نامه اى از پدر استاد آورد كه نوشته بود: (حالِ پدرت به شدت وخيم است, و مى خواهد پيش از مرگ, شما را ببيند, حتماً تأخير نكنيد و پدرتان را دريابيد.) استاد وقتى نامه را خواند بسيار متأثر شد و براى بيمارى پدرش اشك ريخت, و تصميم گرفت كه رهسپار اندلس شود .برخى از شاگردان تصميم گرفتند كه در اين مسافرت, استاد را همراهى كنند. من هم ـ كه بسيار به او علاقه مند بودم ـ نمى توانستم از وى جدا شوم, استاد نيز به من محبت فراوان داشت .به راه افتاديم و پس از طى منازلى به شبه جزيره اندلس (اسپانياى امروزى) رسيديم. در اولين آباديِ اندلس من شديداً تب كردم و از حركت بازماندم. استادم بسيار متأثر شد و با ديده هاى اشك آلود به من گفت: جدايى تو براى من بسيار سخت است .استاد كه ناگزير بود به راه خود ادامه دهد, مرا به واعظ آن آبادى سپرد و ده درهم به او داد تا وضع من مشخص شود. به او گفت اگر خدا به من شفا عنايت كند, مرا تا شهر او ببرد. با من نيز پيمان بست و خود به راه افتاد. فاصله شهر استاد تا آن آبادى از كرانه دريا پنج روز راه بود .من سه روز در آن آبادى ماندم, چون قدرت حركت نداشتم. روز سوم نزديكى هاى غروب, تب من قطع شد, بيرون آمدم و در كوچه هاى ده به گردش پرداختم .با قافله اى روبه رو شدم كه از كوه هاى نزديك كرانه (بحر غربى) بازگشته بودند و پشم و روغن و ديگر لوازم زندگى مى خريدند. از وضع شهرهاى آن ها جويا شدم, گفتند: از نزديكى سرزمين بربر مى آييم و سرزمين خودمان در كرانه دريا و در نزديكى (جزيره هاى شيعيان) است .هنگامى كه اسم (جزيره هاى شيعيان) را شنيدم, دلم براى ديدن آن سامان بى تاب گرديد .گفتند كه از اين جا تا سرزمين آن ها 25روز راه فاصله است و دو روز از راه بى آب و علف بايد برويم. ولى بعد از آن, راه خوبى هست و آبادى ها به يكديگر پيوسته است .مركبى را به سه درهم كرايه كردم و منطقه بى آب و علف را با آن پيمودم, پس از گذشتن از آن دشت, هنگامى كه به اولين آبادى رسيدم, مركب را به صاحبش رد كردم و پس از آن با پاى پياده از يك آبادى به آبادى ديگر مى رفتم, تا به سرزمين آن ها رسيدم. آن جا به من گفتند: شما سه روز ديگر راه داريد تا به جزيره هاى شيعيان برسيد .بدون درنگ, راه را ادامه دادم تا سرانجام به جزاير شيعيان رسيدم. به شهرى رسيدم كه داراى چهار قلعه و برج هاى بلند و محكمى بود. ديوارهاى جزيره از كرانه هاى دريا برافراشته شده بود. از دروازه بزرگ شهر, كه دروازه بربر نام داشت, وارد شدم و در كوچه هاى شهر به گردش پرداختم. از مسجد شهر پرسيدم, راهنمايى كردند و به مسجد رفتم. مسجد شهر, بسيار بزرگ و باشكوه بود, در كرانه غربى جزيره و مشرف به دريا بود .در گوشه اى از مسجد نشستم تا دمى استراحت كنم, ناگهان صداى مؤذن برخاست و اذان ظهر را گفت. در اذان (حَيَّ علي§ خَيرِ العَمَل) گفت. چون از اذان فارغ شد, براى تعجيل ظهور ولى عصر(عج) دعا كرد. من ديگر نتوانستم جلو گريه ام را بگيرم و به شدت اشك شوق ريختم .مردم گروه گروه وارد مسجد شدند و از چشمه اى كه در زير درختى در سمت شرقى مسجد روان بود وضو ساختند. هنگامى كه ديدم بر طبق تعاليم اهل بيت { وضو مى گيرند بسيار خوشحال شدم. سپس يك مرد خوش سيما از ميان آن ها وارد محراب شد و صف ها آراسته گشت و نماز ظهر را با جماعت ادا كردند. آنان نماز را با آداب و سنن واجب و مستحبى, از مقدمات و تعقيبات و تسبيحات, مطابق روش منقول از پيشوايان معصوم { انجام دادند .از رنج راه دور و دراز به قدرى خسته بودم كه نتوانستم با آن ها به نماز برخيزم. چون از نماز فارغ شدند به من نگاه كردند و از اين كه من در جماعت آن ها شركت نكردم, انتقاد كردند و پرسيدند: اهل كجا هستى و چه مذهبى دارى؟
گفتم: از مردم عراق هستم و به يكتايى خدا و رسالت پيامبر اكرم ْ گواهى مى دهم .گفتند: اين شهادت كه تو گفتى, براى تو هيچ سودى ندارد جز اين كه در دنيا خونت بر مسلمانان حرام است. چرا شهادت سوم را نمى گويى تا اهل بهشت باشى؟
گفتم: آن چيست؟ مرا ارشاد فرماييد, خداوند شما را بيامرزد .امام جماعت گفت: شهادت سوم اين است كه شهادت بدهى: (اميرمؤمنان, على بن ابى طالب, سرور پرهيزگاران و پيشواى روسفيدان و خود و يازده فرزندش { جانشينان و خلفاى بلافصل پيامبر اكرم ْ مى باشند, كه خداوند طاعت شان را واجب كرده, امر ونهى خود را توسط آن ها به مردم رسانيده و آن ها را حجت خود در روى زمين قرار داده و به بركت آنان به مردم امان داده است. پيامبر صادق امين ْ در شب معراج و در آن مقام تقرب (قابَ قَوسَينِ اَوْ اَدني§)(1) بدون هيچ واسطه از پروردگار عالم شنيده است كه آن ها را يكى پس از ديگرى نام برده و اطاعتشان را بر خلايق واجب گردانيده است .چون به سخنانشان گوش دادم خداى را سپاس گفتم و بى نهايت مسرور و خوشحال شدم و همه رنج سفر از بين رفت و آنان را آگاه ساختم از اين كه من هم در مذهب آن ها هستم و به گفتار آنان معتقدم. با عنايت خاصى به من توجه كردند و محلى را در گوشه مسجد به من اختصاص دادند. در مدت اقامتم در آن شهر با محبت و احترام با من رفتار كردند. امام مسجد همواره با من بود و من از مصاحبت او بسيار خوش وقت بودم .ييك روز از امام مسجد پرسيدم: من در اين شهر زراعتى نمى بينم, پس آذوقه شما از كجا مى آيد؟
گفت: از جزيره خضرا, در آب هاى سفيد; يعنى همان جزيره هاى اولاد حضرت صاحب الزمان(عج) .گفتم: سالى چند بار آذوقه براى شما مى آيد؟
گفت: دوبار مى آيد, بار اول آمده و بار دوم هم خواهد آمد .گفتم: چه موقع خواهد آمد؟
گفت: چهار ماه ديگر .از طولانى بودن مدت اندوهگين شدم, هر روز از خدا مى خواستم كه اين بار زودتر بيايد و با چشم خود آن را ببينم. من مدت چهل روز آن جا اقامت كردم و در اين مدت در نهايت تكريم و احترام بودم .عصر روز چهلم احساس كردم كه دلم گرفته است, به كنار دريا رفتم و در آن جا به سياحت پرداختم. به طرف مغرب مى نگريستم كه گفته بودند آذوقه آن ها از آن سمت مى آيد, از دور چيزى را در حال حركت ديدم, پرسيدم كه آيا در دريا مرغ هاى سفيدى هست؟ گفتند: نه, مگر چيزى ديدى؟ گفتم: آرى, گفتند: پس آذوقه ما مى آيد. اين ها كشتى هايى است كه هر سال از شهرهاى فرزندان امام زمان(عج) به سوى ما مى آيند .چيزى نگذشت كه كشتيها رسيدند. ولى اهل شهر مى گفتند: اين بار كشتى ها زودتر از وقت معين آمده است .نخست يك كشتى بزرگ لنگر انداخت, سپس شش كشتى ديگر پهلو گرفت تا هفت كشتى كامل گشت .از كشتى بزرگ پيرمردى بلند قامت, چهارشانه, خوش سيما, با جامه هاى آراسته, پياده شد و وارد مسجد گرديد, وضوى كاملى ساخت, آن چنان كه از پيشوايان معصوم & رسيده است, و نماز ظهر و عصر را خواند. چون از نماز فارغ شد روى به من كرد و سلام گفت و من جواب دادم, گفت: نام تو چيست؟ به نظرم نامت (على) باشد .گفتم: آرى, آن گاه مانند كسى كه با من سابقه آشنايى چندين ساله داشته باشد, به گفت وگو پرداخت. سپس گفت: نام پدرت چيست؟ خيال مى كنم (فاضل) باشد؟ من مطمئن شدم كه اين شخص در اين مسافرت با ما بوده است كه اين چنين از نام و نسب من آگاه است .پرسيدم: از كجا مرا مى شناسى؟ آيا از دمشق تا مصر با ما هم سفر بودى؟ گفت: نه. گفتم: از مصر تا اندلس با ما بودى؟ گفت: نه; به جان مولاى ما حضرت صاحب الزمان(عج) من هرگز با شما نبودم .گفتم: پس نام من و پدرم را از كجا مى دانى؟
گفت: نام و نشانى و خصوصيات تو و مرحوم پدرت, به من گفته شده است و من تو را با خودم به جزيره خضرا خواهم برد. من بسيار خوشحال شدم و از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيدم .به طورى كه اهل شهر مى گفتند: او هر بار كه مى آمد سه روز آن جا مى ماند, ولى اين بار يك هفته آن جا اقامت كرد. آذوقه را به صاحبانش رسانيد و از آن ها دست خط گرفت كه آذوقه شان رسيد. آن گاه عازم حركت شد و مرا با خودش برد .شانزده روز در خدمت آن پيرمرد, كه نامش (محمد) بود, با كشتى, طى مسافت كرديم. روز شانزدهم به منطقه اى رسيديم كه آب دريا سفيد بود! من از روى تعجب خيره خيره به آب نگاه مى كردم .پيرمرد پرسيد: چه شده كه به دريا اين قدر خيره شده اى؟ گفتم: من دريا را به رنگ ديگر مى بينم, اين شباهتى به آب دريا ندارد .گفت: آرى آب هاى اين جا سفيد است, اين جا درياى سفيد است و آن جا (جزيره خضرا) است .اين آب هاى سفيد از هر طرف, جزيره را احاطه كرده است, از هر طرف به سوى جزيره خضرا بيايى, به اين آب ها برخورد مى كنى. از حكمت خدا و به بركت مولا و پيشواى ما حضرت صاحب الزمان(عج) كشتى هاى دشمنان ما ـ هر چقدر هم كه محكم باشند ـ در اين آب ها غرق مى شوند .از آب دريا خوردم, همانند آب فرات شيرين بود .آب هاى سفيد را پيموديم تا به جزيره خضرا ـ كه همواره آباد, و ساكنانش دل شاد باد ـ رسيديم. كشتى در كنار جزيره پهلو گرفت و ما پياده شده وارد شهر شديم .آن شهر در ميان هفت قلعه استوار با ديوارهاى محكم و برج هاى به آسمان كشيده شده, قرار گرفته بود و آبشارها و چشمه سارها و اقسام ميوه ها را در خود داشت و زيباترين شهرى بود كه تاكنون ديده ام .در اين شهر بازارهاى وسيع و حمام هاى فراوان وجود داشت و بيش تر ساختمان هاى آن از مرمر شفاف ساخته شده بود. و مردمان شهر با قامتى راست و استوار و جامه هايى آراسته و قيافه هايى جذاب, در هاله اى از شكوه و وقار ديده ها را خيره مى ساختند .از ديدن شهر و شكوه آن, آن چنان مسرور شدم كه روحم از اين مناظر پرواز مى كرد. مدتى در منزل (شيخ محمد) استراحت كرده به مسجد رفتم .در مسجد, جماعت انبوهى بود و در ميان آن ها مردى نشسته بود كه من از وصف او ناتوانم. بسيار باوقار, متين و باهيبت بود. او را (سيد شمس الدين محمد عالم) مى خواندند .جماعتى كه دور جناب سيد شمس الدين حلقه زده بودند در محضر او قرآن, اصول دين, فقه و اقسام علوم عربى را فرا مى گرفتند. فقهى كه جناب سيد شمس الدين تدريس مى كرد مسئله مسئله بود, و هر مسئله اى را از حضرت صاحب الزمان & نقل مى كرد .هنگامى كه به محضر سيد بزرگوار شرفياب شدم, به من خوش آمد گفت, و مرا در كنار خود جاى داد و از رنج راه و مشقت سفر پرسيد. و بيان داشت كه تمام احوال من به محضرشان رسيده است و شيخ محمد كه مرا به جزيره خضرا هدايت نموده به امر جناب سيد شمس الدين ـ كه خداوند سايه اش را مستدام بدارد ـ بوده است .وى دستور داد اتاقى در گوشه اى از مسجد به من اختصاص دهند كه در آن جا راحت باشم. سپس خطاب به من كرده فرمود: اين جا از آن توست, هر وقت كه خواستى تنها باش و استراحت كن. از محضر سيد مرخص شدم و به غرفه خود رفتم و تا عصر به استراحت پرداختم .طرف عصر, كسى كه مسئول من بود برايم پيغام آورد كه در اتاقم باشم كه جناب سيد شمس الدين با گروهى از ياران براى صرف شام به غرفه من خواهند آمد. با كمال خوش وقتى پذيرا شدم. طولى نكشيد كه جناب سيد با جمعى از اصحابش تشريف آوردند و سفره ها پهن شد و غذا چيده شد. در محضر جناب سيد, شام خورديم و براى نماز مغرب و عشا رهسپار مسجد شديم. پس از اداى نماز مغرب و عشا, جناب سيد به منزلش تشريف بردند و من به غرفه ام بازگشتم .هيجده روز بدين منوال گذشت و هر روز از محضر جناب سيد شمس الدين ـ كه خداوند وى را به سلامت بدارد ـ استفاده مى بردم. در نخستين نماز جمعه كه در محضر جناب سيد برگزار شد, ديدم كه سيد, جمعه را به عنوان دو ركعت واجب ادا كردند و من از ايشان پيروى نموده, نماز جمعه را با ايشان ادا كردم. چون از نماز فارغ شد, عرضه داشتم: نماز جمعه را به عنوان واجب ادا كرديد؟! فرمود: آرى. چون تمام شرايط وجوب جمعه فراهم است. با خود گفتم: شايد حضرت ولى عصر(عج) در نماز شركت داشتند. چون خلوت شد, از جناب سيد پرسيدم: آيا امام & در نماز حاضر بودند؟ فرمود: نه, ولى من نايب خاص آن حضرت هستم و به امرى كه از ناحيه مقدسه صادر شده, جمعه را اقامه مى كنم .از جناب شمس الدين پرسيدم: آيا امام را ديده اى؟ فرمود: نه, ولى پدرم ـ رحمة ا عليه ـ مى گفت كه صداى آن حضرت را شنيده ولى شخص آن حضرت را نديده است. اما پدرش ـ رحمةا عليه ـ هم شخص آن حضرت را ديده بود و هم صدايش را شنيده بود .پرسيدم: چگونه است كه اين افتخار نصيب يكى مى شود و نصيب ديگرى نمى شود؟
فرمود: برادر, خداوند تبارك و تعالى هر كه را بخواهد مشمول الطاف خود مى گرداند; همه اين ها بر اساس حكمت الهى است. خداوند برخى از بندگانش را به اعطاى مقام رسالت, نبوت و امامت گرامى داشته است و آن ها را حجت خود قرار داده است تا هر كه هلاك شود حجت بر او تمام باشد و هر كه هدايت شود بر اساس برهان و حجت به راه راست هدايت شود .خداوند از روى لطف, لحظه اى روى زمين را خالى از حجت قرار نداده است و براى هر حجتى, سفيرى قرار داده كه فرمان هاى او را ابلاغ نمايد .آن گاه جناب سيد شمس الدين دست مرا گرفت و به خارج شهر برد و به سوى بستان ها رفتيم. در آن جا رودها و باغ هاى بسيار مى ديدم كه انواع و اقسام ميوه ها از انگور و انار و گلابى و غيره در آن جا موجود بود كه در ايران و عراق و شامات نظير آن ها را نديده بودم و در بزرگى و زيبايى و شيرينى با ميوه هاى مشابه اش قابل مقايسه نبود .در بستان ها قدم مى زديم كه مرد خوش صورتى با دو قطعه جامه از پشم سفيد از نزديكى ما گذشت. از سيد پرسيدم: اين مرد كيست كه هيبت اش مرا به شگفت واداشت؟
فرمود: اين كوه بلند را مى بينى؟
گفتم: آرى .فرمود: در وسط آن, محل باشكوهى است كه در آن جا چشمه اى زير درخت پرشاخ و برگى هست و در آن جا قبه اى از آجر هست و اين مرد با يك نفر ديگر, خادم آن قبه هستند. من هر صبح جمعه به آن جا مى روم و از آن جا امام & را زيارت مى كنم .من در آن جا دو ركعت نماز مى خوانم و در آن جا ورقه اى مى يابم كه هر چه نياز دارم در آن نوشته شده است. هر حادثه اى پيش آيد و هر محاكمه اى در ميان مؤمنين انجام دهم, حكمش را در آن ورقه مى يابم و به آن عمل مى كنم. تو نيز شايسته است كه به آن جا بروى و امام & را از آن جا زيارت كنى .به دستور جناب سيد, بر فراز كوه رفتم و آن قبه را به طورى كه جناب سيد توصيف كرده بود, يافتم. آن جا دو نفر خادم بود, يكى مرا شناخت و به من خوش آمد گفت و ديگرى مرا نشناخت و به من اعتراض كرد. خادمى كه مرا در حضور سيد ديده بود به او گفت: من او را مى شناسم, من او را در خدمت سيد شمس الدين ديده ام. پس او نيز به من عنايت فرمود و با من به گفت وگو پرداختند. آن گاه نان و انگور آوردند و خوردم, سپس از آب آن چشمه خوردم و وضو گرفتم و دو ركعت نماز خواندم .از خادم ها پرسيدم: رؤيت امام & چگونه ميسّر است؟ گفتند: هرگز ممكن نيست و ما اجازه نداريم كه به كسى خبر بدهيم. از آن ها درخواست كردم كه در حق من دعا كنند, پس در حق من دعا كردند و از خدمتشان مرخص شدم و از كوه پايين آمدم .وقتى به شهر رسيدم به منزل سيد شمس الدين رفتم, در خانه نبود. به منزل شيخ محمد رفتم كه راهنماى من بود, و درباره كوه و آن چه در آن ديده بودم با او صحبت كردم و گفتم كه يكى از خادم ها به من اعتراض كرد. او گفت: به جز سيد شمس الدين و امثال او, كسى حق ندارد به اين كوه برود و به همين جهت مورد اعتراض واقع شده اى .از او در مورد جناب سيد شمس الدين پرسيدم, گفت: او از اولاد حضرت صاحب الزمان(عج) است و ميان او و حضرت ولى عصر(عج) پنج واسطه هست .به جناب سيد شمس الدين ـ اطال ا بقائه ـ گفتم: آيا اجازه مى فرماييد كه مسائل مورد نياز را از محضر شما فرا گرفته براى شيعيان نقل كنم و قرآن را در محضر شما بخوانم و مطالبى كه بر من مشكل شده از محضرتان استفاده نمايم؟
فرمود: اگر چنين ضرورتى هست, از قرآن شروع كن. در محضر جناب سيد شمس الدين شروع به قرائت قرآن كردم. در هر آيه اى كه در ميان قاريان اختلافى بود به موارد اختلاف اشاره مى كردم و مى گفتم: (حمزه چنين خوانده), (كسائى چنين خوانده), (عاصم چنين خوانده) و (ابن كثير چنين خوانده است) .جناب سيد شمس الدين فرمود: ما اين ها را نمى شناسيم, قرآن بر هفت حرف نازل شده است, مجموع قرآن پيش از هجرت و بعد از هجرت به تدريج بر پيامبر اكرم ْ نازل شد. بعد از (حجةالوداع) جبرئيل امين بر آن حضرت نازل شد و گفت: يا محمد ْ قرآن را بخوان تا آغاز و انجام هر سوره اى را براى شما بازگويم, و شأن نزول آن ها را بيان كنم .آن گاه اميرمؤمنان &, امام حسن &, امام حسين &, ابيّ بن كعب, عبدا بن مسعود, حذيفة بن يمان, جابربن عبدا انصارى, ابوسعيد خدرى, حسان بن ثابت, و گروهى از برگزيدگان اصحاب جمع شدند و پيامبر اكرم ْ قرآن را از اول تا آخر قرائت فرمود. در هر آيه اى كه اختلافى بود جبرئيل آن را بيان مى كرد و اميرمؤمنان & آن را بر روى ورقه اى از پوست مى نوشت. همه قرآن قرائت حضرت امير & است .پس به سيد شمس الدين گفتم: اى سرور من, ما بعضى از آيات قرآن را با آيات قبل و بعد آن, غيرمرتبط مى بينيم, شايد عقل ما از فهم چنين ارتباطى, قاصر است .سيد شمس الدين گفت: آرى, بعضى آيات قرآن با آيات قبل و بعدشان ارتباطى ندارد و علت آن هم اين است كه:هنگامى كه پيامبر دار فانى را وداع گفت و خلافت ظاهرى, غصب شد, على & تمامى قرآن را جمع كرد و آن را در پارچه اى گذاشت و به مسجد آمد و گفت: اين كتاب خداست كه پيامبر ْ به من دستور داده است كه آن را به شما عرضه كنم براى آن كه حجتى باشد براى شما در روز قيامت .ولى عمر و ابوبكر گفتند: ما به قرآن تو نيازى نداريم. على & هم فرمود: پيامبر ْ از قبل مرا به همين سخنان شما آگاه كرده بود ولى اين كار من به خاطر اين بود كه حجت را بر شما تمام كنم. آن گاه على & قرآن را به خانه بازگردانيد, در حالى كه مى گفت: اى خدا, معبودى جز تو نيست, تو يكتايى و شريكى ندارى, رد كننده اى بر علم تو نيست و بر آن چه حكمت تو اقتضا مى كند مانعى نيست, تو در روز قيامت بر آن چه كه من به ايشان گفتم, گواه باش .پس آن گاه ابوبكر در ميان مسلمانان اعلام كرد كه: هركس آيه يا سوره اى از قرآن در نزدش هست نزد من بياورد, سپس ابوعبيده جراح, عثمان, سعدبن ابى وقاص, معاوية بن ابى سفيان, عبدالرحمان بن عوف, طلحة بن عبيدا , ابوسعيد خدرى, حسان بن ثابت و جماعتى ديگر از مسلمانان گرد هم آمدند و اين قرآن را جمع آورى كردند و در هنگام جمع آورى, آياتى را از قرآن حذف كردند! [اين آيات, حذف شده] آياتى بود كه خطاهايشان را كه پس از وفات پيامبر ْ مرتكب شده بودند, برملا مى ساخت.(1)
از اين رو, آيات قرآن را غيرمرتبط مى بينى! قرآنى كه على & جمع آورى كرده به خط خود آن حضرت, نزد امام زمان & محفوظ است و در آن, همه چيز حتى (ديه خراش) هم آمده است, ولى همين قرآنى كه اكنون در دست مردم است [هرچند كه آياتى را از آن ساقط كرده اند, اما آن چه كه مانده است] تمامى آن كلام خداست و هيچ شك و شبهه اى در آن نيست. اين سخنى است كه از طرف امام زمان & صادر شده است.(1)
از جناب سيد شمس الدين مسائل بسيارى پرسيدم و فرا گرفتم كه بيش از نود مسئله است و آن ها را در يك مجلد گرد آوردم و آن را فوائد الشمسيه نام نهادم, كه فقط به شيعيان خالص آن را ارائه مى دهم. ان شاء ا تو نيز آن را خواهى ديد .جمعه دوم كه جمعه وسطى از جمعه هاى ماه بود, نماز جمعه را با جناب سيد شمس الدين خواندم. پس از نماز, جناب سيد براى بيان مسائل, ارشاد و افاده مؤمنان مجلس نشست و من به سخنان او گوش مى دادم كه ناگاه متوجه شدم در بيرون مسجد سروصدايى به پاست. از جناب سيد پرسيدم, اين چه صدايى است؟ فرمود: در هر روز جمعه, در وسط هر ماه لشكريان ما سوار مى شوند و انتظار فرج مى كشند .از سيد بزرگوار اجازه گرفتم و براى تماشاى آن ها بيرون رفتم. جمعيت انبوهى را ديدم كه تسبيح, تحميد و تهليل مى گفتند و براى تعجيل فرج امام قائم به امر خدا, و ناصح به دين خدا, حضرت محمد بن حسن مهدى, حضرت صاحب الزمان(عج) دعا مى كردند .وقتى به مسجد بازگشتم جناب سيد شمس الدين فرمود: آيا لشكر ما را ديدى؟ گفتم: آرى. فرمود: آيا امراى آن ها را شمردى؟ گفتم: نه. فرمود: آنها سيصد نفرند, فقط سيزده نفر مانده است كه تعداد ياران حضرت ولى عصر(عج) كامل شود .پرسيدم: سرور من, فرج كى خواهد بود؟ فرمود: برادر من! آگاهى از آن, مخصوص حضرت پروردگار است و موكول به مشيت حضرت احديت است. اى بسا شخص امام(عج) نيز از آن آگاه نباشد. براى فرج نشانه هايى هست كه يكى از آن ها سخن گفتن ذوالفقار است كه از غلاف خود خارج شود و بگويد: اى ولى خدا به پا خيز, و به وسيله من و به نام خدا دشمنان خود را نابود كن .و يكى ديگر از نشانه هاى فرج, سه صداست كه همه, آنها را مى شنوند:1. اى گروه مؤمنان (اَزِفَتِ الا§زِفَةُ) (وقت ظهور فرا رسيده) .2. لعنت خدا بر كسانى باد كه بر محمد و آل محمد ستم روا داشتند .3. سيمايى بر خورشيد ظاهر شده ندا مى دهد: خداوند, ولى عصر حضرت محمدبن حسن مهدى را برانگيخته است, به سخنان او گوش فرا دهيد و فرمان هايش را اطاعت كنيد .گفتم: مولاى من, از اساتيد ما روايتى به ما رسيده است كه حضرت ولى عصر(عج) در مورد غيبت كبرى فرموده است: پس از غيبت من, هركس ادعا كند كه مرا ديده است او را تكذيب كنيد. پس چگونه است كه برخى از شما او را ديده ايد؟
فرمود: اين روايت صحيح است ولى مربوط به زمانى است كه دشمنان اهل بيت از فرعون هاى بنى عباس فراوان بودند و شيعيان ناچار بودند حتى از آوردن نام مبارك آقا, پرهيز كنند. اما اكنون, زمان طولانى شده و دشمنان, نوميد گشته اند و سرزمين ما به دور از تيررس دشمنان است و آن ها از بركت حضرت صاحب الزمان(عج) راهى ندارند كه به ما برسند و براى ما ناراحتى ايجاد كنند .گفتم: علماى شيعه نقل مى كنند كه حضرت, خمس را به شيعيان خود از اولاد حضرت على & مباح ساخته است .فرمود: بلى چنين است .گفتم: آيا شيعيان مى توانند برده هايى را كه اهل سنت اسير گرفته اند بخرند؟ فرمود: آرى و از غير آن ها. زيرا امام & مى فرمايد: با آن ها آن چنان رفتار كنيد كه آن ها با خود انجام مى دهند. البته اين دو مسئله, غير از مسائلى است كه در كتاب فوائد الشمسيه گرد آوردم .جناب سيد شمس الدين فرمود: حضرت ولى عصر(عج) در يك سال فرد, از مكه معظمه در ميان ركن و مقام ظاهر مى شود. مؤمنان بايد در انتظار آن روز باشند. گفتم: سرور من, بسيار علاقه مندم هنگامى كه خداوند اجازه فرج و امر به ظهور فرمايد در خدمت شما بمانم .فرمود: برادرجان, به من دستور رسيده كه شما به وطن خود بازگرديد كه هرگز براى من و براى شما امكان مخالفت نيست, زيرا شما اهل و عيال داريد و مدتى از آن ها دور شده ايد و بيش از اين جايز نيست از آن ها دور باشيد .بسيار اندوهگين شدم و اشك ريختم و عرضه داشتم آيا مى توانم در اين باره براى بار دوم كسب تكليف كنم؟ فرمود: نه .گفتم: آيا به من اجازه مى فرماييد همه آن چه ديده ام بازگو كنم؟ فرمود: آرى براى آرامش دل مؤمنان مى توانى. به جز فلان و فلان را. آن گاه مطالبى را كه نبايد نقل كنم براى من معين فرمود .گفتم: سرور من, آيا نمى توان به جمال عالم آراى حضرت ولى عصر(عج) نگاه كرد؟ فرمود: نه. ولى بدان كه هر مؤمن مخلص او را مى بيند ولى نمى شناسد .گفتم: من از بندگان مخلص آقا هستم ولى آن حضرت را نديده ام .فرمود: نخير, شما دوبار جمال آقا را ديده اى: يكى هنگامى كه براى اولين بار به سامرا مى رفتى, كه يارانت جلوتر از شما رفتند و شما تنها ماندى, تا به رودخانه اى رسيدى كه آب نداشت, آن جا كسى را ديدى كه بر اسب سفيد سوار است و نيزه اى بلند در دست دارد و سرنيزه اش دمشقى است. آن جا بر جامه هايت ترسيدى, فرمود: نترس با شتاب برو كه دوستانت در زير درخت در انتظار تو نشسته اند. آن واقعه دقيقاً يادم آمد و گفتم: آرى چنين اتفاقى بر من افتاده است مولاى من .و بار دوم, هنگامى بود كه با استاد اندلسى خود از دمشق به سوى مصر راه افتادى و در راه از قافله جدا ماندى و به شدت ترس و وحشت بر تو غلبه كرد. آن جا نيز سوارى را ديدى كه بر اسب پيشانى سفيدى سوار است و نيزه اى به دست دارد و به تو فرمود: نترس كه در دست راست تو آبادى هست, برو به آن آبادى و شب را در آن جا بمان, مذهب و آيين خود را در آن جا بازگوى كه آن ها و چند آبادى ديگر در جنوب دمشق بر آيين على بن ابى طالب و پيشوايان معصوم از فرزندان او هستند. آيا چنين بود, اى پسر فاضل؟ گفتم: آرى چنين بود و من رفتم شب را در آن جا خوابيدم, و از آن ها پرسيدم: اين مذهب چگونه به دست شما رسيده است؟ آن ها گفتند: هنگامى كه عثمان, جناب ابوذر غفارى را به شام تبعيد كرد, معاويه نيز او را به سرزمين ما تبعيد كرد, از بركت مقدم جناب ابوذر چندين آبادى در اين منطقه با مذهب اهل بيت عصمت و طهارت آشنا شدند كه يكى از آن ها آبادى ماست .به جناب سيد شمس الدين گفتم: سرور من, آيا امام & در هر فاصله اى خانه خدا را زيارت مى كند؟ فرمود: اى پسر فاضل, دنيا زير پاى (مؤمن) يك قدم بيش نيست, كجا رسد به كسى كه جهان به بركت او و پدران او برپاست, آرى امام & هر سال در موسم حج شركت مى فرمايند و پدران بزرگوارش را در مدينه, عراق و توس زيارت مى كنند و به سرزمين ما بازمى گردند .سپس جناب سيد شمس الدين به من دستور دادند كه در مراجعت درنگ نكنم و در بلاد مغرب توقف نكنم .جناب سيد فرمودند: بر درهم هايى كه در جزيره خضراست, نوشته شده: (لااله اü ا , محمد رسول اللّه ْ على ولى اللّه,م ح م د ابن الحسن القائم بامر اللّه) و پنج درهم از آن ها به من عنايت فرمود كه براى بركت, آن ها را حفاظت مى كنم .آن گاه جناب سيد مقرر فرمود كه مرا با همان كشتى كه آمده بودم به نخستين آبادى كه در سرزمين بربر رسيده بودم, بازگردانيدند .جناب سيد به من مقدارى گندم و جو دادند كه در سرزمين بربر, آن ها را به 140دينار طلا از دينارهاى مغرب فروختم, و با آن پول به حج رفتم .براى امتثال امر جناب سيد شمس الدين به اندلس نرفتم و از سرزمين بربر به طرابلس غرب رفتم و از آن جا با حجاج مغربى به مكه معظمه مشرف شدم. و پس از اداى مراسم حج به عراق بازگشتم و تصميم دارم تا آخر عمر در نجف اشرف اقامت كنم و مجاور حرم مطهر اميرمؤمنان & باشم .شيخ زين الدين على بن فاضل گفت: در جزيره خضرا فقط نام پنج نفر از علماى شيعه مطرح بود: سيد مرتضى, شيخ طوسى, محمدبن يعقوب كلينى, ابن بابويه و شيخ ابوالقاسم جعفربن سعيد حلى ـ قدس ا ارواحهم ـ .اين آخرين مطلبى است كه از شيخ صالح و پرهيزگار, دانشمند متقى, على بن فاضل شنيدم كه خداوند فيوضات او را مستدام بدارد و در ميان دانشمندان و پرهيزگاران زمان, امثال او را فراوان گرداند.(1)