داستان ابن انبارى - جزیره خضراء نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جزیره خضراء - نسخه متنی

ابوالفضل طریقه دار

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

داستان ابن انبارى

(فرزندان امام زمان & حاكمان جزاير سبز)


در نقدهايى كه دانشمندان بر جزيره خضرا نوشته اند, غالباً سخن از قصّه ديگرى هم كه (كمال الدين بن انبارى) آن را نقل كرده است, به ميان مى آيد. اين داستان از بعضى جهات, مشابه داستان جزيره خضراست. شايد برخى از خوانندگان بخواهند كه از اصل اين داستان هم مطلع شوند تا در هنگام مطالعه, بيش تر در فضاى نقدها قرار بگيرند, از اين رو تمامى آن را در اين جا نقل مى كنيم .

كمال الدين احمد بن محمد بن يحيى انبارى در سال 543 (حدوداً نهصد سال پيش) مى گويد:

روزى در ماه رمضان در نزد (عون الدين يحيى بن هبيره) وزير بوديم, گروه ديگرى هم بودند. بعد از افطار, اكثر حضار, رخصت طلبيدند و رفتند و فقط عده اى مخصوص ماندند .

در آن شب, كنار وزير, مردى نشسته بود كه وزير, او را بسيار احترام مى كرد و عزيز مى داشت, من او را نمى شناختم .

مجلس تمام شد و حاضران برخاستند كه به منازل خود بروند. خدمت كاران وزير, خبر دادند كه باران به سرعت مى بارد و راه عبور بر مردم بسته شده است. وزير, مانع رفتن ما شد و دوباره همگى نشستيم. از هر باب سخنى به ميان مى آمد تا سررشته كلام به مذاهب و اديان كشيده شد. وزير در مذمّت مذهب شيعه, بسيار تندروى مى كرد و به پيروان اين مذهب, بد مى گفت. در اين اثنا, شخصى كه وزير او را بسيار احترام مى كرد و كنارش نشسته بود گفت:

جناب وزير, اگر اجازه دهيد حكايتى را از شيعيان, كه خودم با چشمانم ديده ام, نقل كنم. وزير, لختى به فكر فرو رفت و آن گاه اجازه داد .

پس از آن كه وزير اجازه داد, آن مرد گفت:

من در شهر (باهيه), كه شهرى بسيار بزرگ و باعظمت است, رشد كرده ام. اين شهر, هزار و دويست قريه دارد و عقل از كثرت جمعيت آن در حيران است. تمامى مردم آن شهر و قريه ها و جزاير اطراف اش مسيحى هستند .

من با پدرم به قصد تجارت از باهيه, بيرون آمديم و سفر پرخطر دريا را اختيار كرديم. در هنگام حركت بر روى دريا, دست تقدير الهى, كشتى ما را به سوى جزاير سرسبز و خرّمى برد. در آن جزاير, بوستان هاى زيبا و جويبارها و چشمه سارهاى پرآب زيادى ديده مى شد. با تعجب از ناخداى كشتى, نام آن جزاير را پرسيدم, گفت: نمى دانم, زيرا تاكنون به اين جزاير نيامده ام. چون به اولين جزيره رسيديم از كشتى پياده و وارد آن جزيره شديم. شهرى ديديم بسيار تميز و خوش آب و هوا و در نهايت لطافت و پاكيزگى. از مردم آن جا نام آن شهر را پرسيديم گفتند: نامش (مباركه) و حكمرانش هم (طاهر) نام دارد .

گفتم: عمال و گماشتگان سلطان كجايند كه اموال ما را ببينند و ماليات خود را بردارند و ما شروع به معامله و خريد وفروش كنيم. گفتند: حاكم اين شهر گماشته و اعوان و انصارى ندارد, بلكه خود بازرگانان بايد خراج خود را به خانه حاكم ببرند و به او بدهند. ما را راهنمايى كردند تا به منزل او رسيديم. چون وارد شديم مردى صوفى صفت و صافى ضمير ديديم كه لباسى از پشم پوشيده و عبايى در زيرش انداخته و دوات و قلمى پيش خود نهاده است .

ما را كه ديد, قلم به دست گرفت و شروع به نوشتن كرد. تعجب كردم, سلام كرديم و او جواب داد و ما را تكريم نمود. پرسيد: از كجا آمده ايد؟ ما وضعيت خود را براى ايشان شرح داديم. او گفت: همه به شرف اسلام رسيده ايد و توفيق تصديق دين محمدى ْ يافته ايد. گفتم: بعضى از ما بر دين موسى و عيسى راسخ هستيم. گفت: اهل ذمّه, جزيه خود را بدهند و بروند و فقط مسلمانان بمانند. ما كه مسيحى بوديم, پدرم جزيه خود و مرا و سه نفر ديگر را داد و نُه نفر ديگر هم كه يهودى بودند, جزيه خود را دادند .

سپس به شهر ديگرى به نام (زاهره) رفتيم, اين شهر, بسيار زيبا و دل گشا, مشرف به دريا بود, طول و عرض اين شهر پر سرور به اندازه اى بود كه يك اسب تندرو كم تر از دو ماه نمى توانست آن را بپيمايد. كوهى هم چون نقره اى سفيد آن شهر را احاطه كرده بود. صميميت و مهربانى در اين شهر موج مى زد, حتى گرگ و ميش با هم انس و الفتى داشتند, اگر كسى حيوانى را به زراعت كسى مى فرستاد, آن جانور حتى يك برگ از آن باغ و مزرعه نمى خورد و به جايى آسيبى نمى رساند. مردم آن بهترين آداب و رسوم اجتماعى را داشتند و در راستى و امانت و ديانت بى همتا بودند. آنان هيچ سخن لغو و بيهوده اى را بر زبان نمى راندند و غيبت و سخن چينى نمى كردند. هرگاه وقت نماز مى شد و مؤذن بانگ نماز برمى داشت, همگى از مرد و زن به نماز حاضر مى شدند .

پس آن گاه به خدمت حاكم آن شهر رسيديم. ما را به باغى آراسته و در ميان گنبدى عظيم و زيبا درآوردند. حاكم در آن مكان بر تختى نشسته بود و جمعى در خدمت او كمر اخلاص, بسته بودند. حدود هشت روز در خدمت آن حاكم بوديم .

پس از آن به طرف شهرى حركت كرديم كه آن را (رابقه) مى گفتند و حاكم آن (قاسم بن صاحب الامر) نام داشت. اين شهر نيز همانند شهر پيشين بود .

خلاصه, بعد از اين سه شهر, دو شهر ديگر در اين منطقه وجود داشت: يكى (صافيه) است و سلطان آن (ابراهيم بن صاحب الامر) نام دارد و ديگرى (عناطيس) و سلطان آن (هاشم بن صاحب الامر) است. اين دو شهر هم در زيبايى و دل گشايى, همانند آن سه شهر است .

آن مرد مسيحى, آن گاه به وزير گفت: طول و عرض اين پنج شهر, به اندازه يك سال راه است و جمعيت آن نامحدودند و همگى شيعه هستند .

حاكمان اين شهرها, فرزندان امام زمان هستند. در آن سالى كه ما در آن جا بوديم, قرار بود كه حضرت ولى عصر, به شهر (زاهره) تشريف فرما شوند, مدتى انتظار آن حضرت را كشيديم ولى عاقبت موفق به ديدارش نشديم و روانه شهر و ديار خود شديم. اما دو نفر از ما به نام هاى (روزبهان) و (حسان) براى ديدار آن حضرت, در آن جا ماندند .

چون اين قصه عجيب به پايان رسيد, وزير از جا برخاست و به اتاق مخصوص خود رفت و سپس يكايك ما را طلبيد و از ما قول گرفت كه اين قصه را براى هيچ كس نقل نكنيم.(1)

/ 160