هيچ گونه ابهام و ترديدى وجود ندارد.
سخن در اين است كه مقصود از اين كلمه و مراد از آن چيست، و كلمه «من» به چه چيز اشاره دارد؟.
به نظر بعضى اين كلمه به «روح» اشاره دارد، و حقيقت ما، روح ماست.
و به نظر بعضى اين كلمه به حقيقتى برتر از «روح» و «بدن» اشاره دارد.
حقيقتى كه اين دو، يعنى روح و بدن، در مراتب مختلف، از مظاهر آن هستند، به اين صورت كه بدن، مظهر بسيار نازل آن است، و روح، مظهر بسيار بالا و جامع و كامل آن. مظهر اصلى آن همان روح است، و بدن در عين اينكه از مظاهر و مراتب وجودى آن است و بسيار نازل هم هست، فقط «ابزار عمل» براى روح است. به عبارتى، ظهور كامل و جامع آن، و جلوه تام آن همان روح است، و آن حقيقت برتر را بايد در همين جلوه تام آن ديد، و جمال آن را بايد در همين آيينه مشاهده كرد. و بالاخره، روح، يعنى تجلى اصلى و اولى آن حقيقت برتر.
براساس اين نظر بايد گفت، حقيقت اصلى ما نه تنها «بدن» نيست، بلكه «روح» هم نيست، اگر چه روح به جاى خود، ظهور بالاى آن حقيقت اصلى است، و به آن بسيار نزديك است.
صاحبان اين نظر مىگويند، اينكه مىگويى «روح من» و «جسم من» و روح و جسم را به «من» نسبت مىدهى، خود دليل كاملا روشنى است بر اينكه حقيقت تو، يعنى آنچه با كلمه «من» به آن اشاره مىكنى، نه روح است، و نه جسم، بلكه حقيقتى است برتر از اين دو.
صاحب گلشن راز مىگويد:
تو گويى لفظ من در هر عبارت
چو كردى پيشواى خود خرد را
برو اى خواجه خود را نيك بشناس
من و تو برتر از جان و تن آمد
كه اين هر دو ز اجزاى من آمد
به سوى روح مىباشد اشارت
نمىدانى ز جزو خويش خود را
كه نبود فربهى مانند آماس
كه اين هر دو ز اجزاى من آمد
كه اين هر دو ز اجزاى من آمد
آنچه اين نظر مىگويد، مطلبى است به جاى خود محفوظ، و در اين باب به بحث و بررسى نمىپردازيم.
هر چه هست، ما در اينجا در آنچه با كلمه «من» به آن اشاره مىكنيم به «فكر» مىپردازيم، چه مقصود از آن، و مشاراليه آن «روح ما» باشد، و چه مقصود از آن چيزى برتر از «روح ما» باشد كه جلوه تام و كامل آن، و ظهور اول و جامع آن همين «روح ما» است. زيرا مىخواهيم در «خود» فكر كنيم، و «خود» ما همان است كه هر يك از ما با كلمه «من» به آن اشاره مىنماييم، و مقصود از اين كلمه هر كدام از اين دو معنى باشد، فرقى نمىكند، براى اينكه فرق بين اين دو معنى، فرق بين «متجلى» و «جلوه» يا «ظاهر» و «مظهر» است. (دقت شود) و حال به «فكر» مىپردازيم، و در «خود» فكر مىكنيم.
قبلا اين نكته را تذكردهيم كه اين «فكر» در حقيقت «سير» است، و بيشتر با «وجدان» يعنى «يافتن» پيش مىرويم كه بهترين راه نيل به حقايق مىباشد. و به عبارتى، با «علم شهودى» پيش مىرويم، نه حصولى.
حقيقت واحده در مظاهر گوناگون
وقتى در «خود» فكر مىكنيم، به وضوح «خود» يعنى آنچه را كه با كلمه «من» به آن اشاره مىكنيم، يكى مىيابيم، و مىبينيم يك حقيقت هستيم، و نه بيش.
با اينهمه، همين يك حقيقت، يعنى «خود» را در مظاهر گوناگون با آثار گوناگون مىيابيم ،يعنى در مظاهرى كه وقتى هر يك از آنها را مورد دقت قرار مىدهيم، غير بقيه مىيابيم، و اثر آن را غير از آثار بقيه مىبينيم.
به هر يك از مظاهر مراجعه مىكنيم، در آن به وضوح «خود» را مىيابيم، و يا آنرا «خود» و «خود» را آن