غربت در دورى از وطن
در مقام فكر، و در خلوت تنهايى، آنجا كه به «خود» برگشته و در «خود» سير مىكنيم، در عين اينكه «خود» را فقط با «قيوم» خويش مىبينيم و بس، در عين حال، به اين معنى هم به شهود عينى پى مىبريم كه از موطن قرب، و جايگاه اصلى خويش دور افتاده، وچيزى يا چيزهايى از دست دادهايم، و اگر خواستى بگو، همه چيز را.و به عبارتى، احساس غربت مىكنيم، آنهم بسيار سخت، و بسيار دردآور.مىبينيم بين ما، و بين جايگاه اصلى ما، كه موطن قرب و شهود كامل است، فاصله بسيار افتاده است، و حجابى يا حجابها بين ما و مقام اصلى ما پيدا شده است.هم «خود» را با معبود ومطلوب خود مىبينيم، و جناب او را «أنيس» و «مونس» خويش، و «رفيق» و «شفيق» خويش، هم «خود» را محجوب از او.تنگناى غربت، و غم فراق را به وضوح احساس مىكنيم. احساسى كه كيفيت آنرا اهل آن مى دانند، و در گفته و نوشته نيايد. و اگر به مقتضاى انبساط حال چيزى گفته شود، همانند گفته حافظ خواهد بود كه مىگويد:
ياد باد آنكه سركوى توام منزل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاك
در دلم بود كه بى دوست نباشم هرگز
چه توان كرد كه سعى من و دل باطل بود
ديده را روشنى از خاك درت حاصل بود
بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود
چه توان كرد كه سعى من و دل باطل بود
چه توان كرد كه سعى من و دل باطل بود