دريغ و درد...
بانوى بانوان فاطمه عليهاالسلام پيش از يورش آن گروه تجاوز كار به خانه اش، پشت درب ايستاده بود. او پوشش بر روى سر و موهاى خود داشت مام نقاب بر چهره يا چادر به همراه نداشت. به همين جهت هنگامى كه يورشگران به حريم خانه اش يورش آوردند به پشت ديوار پناه برد تا از چشم مردان بيگانه خويشتن را بپوشاند. اما تبهكاران مردنما دخت فرزانه ى پيامبر را كه شش ماه باردار بود به سختى پشت درب خانه فشردند بگونه اى كه از شدت درد و رنج فريادش برخاست و جنين او بر اثر شدت ضربه ى در و فشردگى ميان در و ديوار، به شهادت رسيد. و شما خواننده ى عزيز ديگر از آن ميخى كه بر اثر فشار درب بر سينه ى گرانمايه ى عصرها و نسلها فرورفت، چيزى مپرس و مگو.
درست در همان لحظات بود كه مهاجمان امير مومنان را دستگير نمودند و كوشيدند تا او را از خانه اش بيرون برند كه فاطمه عليهاالسلام با وجود درد شديد و موج ناراحتى و اضطرابى كه بر اثر صدمه وارد آمدن به «جنين»، سراسر وجود آن حضرت را گرفته و او را زمين گير مى ساخت باز هم قهرمانانه بپاخاست و به انگيزه ى دفاع از حق و تبلور روشن عدالت، كوشيد تا از بردن امير مومنان جلوگيرى كند. و دريغ و درد كه در همين لحظات، فرمان ظالمانه ى كتك زدن به دخت محبوب و عزيز پيامبر صادر گرديد!!
فرزندان مام ارزشها، كه خود ناظر بر آن اوضاع غمبار بودند آن صحنه را اينگونه ترسيم كرده اند:
امام حسن عليه السلام در مجلس ديكتاتور فريبكار اموى «معاويه» خطاب به «مغيرة بن شعبه» يكى از همان تبهكاران شركت كننده در آن يورش تجاوزكارانه، فرمود:
«تو بودى كه «فاطمه»، دخت گرانمايه ى پيامبر را كتك زدى و او را خون آلود ساختى و باعث شدى تا كودكش را سقط كند.
تو در اين انديشه ى شوم بودى كه با اين جنايت پيامبر خدا را تحقير كنى و با زير پا نهادن فرمان او، حرمت آن بزرگوار را هتك نمايى، مگر نه اينكه پيامبر به فاطمه عليهاالسلام مى فرمود: «فاطمه» جان! تو سالار بانوان بهشتى!
«انت سيدةالنساء اهل الجنة.» از اين رو، اى «مغيرة»! بهوش باش كه فرجام تو به آتش شعله ور دوزخ خواهد بود. [ احتجاج طبرسى، ص 137. ] و نيز در اين مورد در كتاب «سليم بن قيس» به نقل از عباس چنين آمده است:
.. «قنفذ» بوسيله تازيانه به گونه اى بر پيكر فاطمه عليهاالسلام نواخت كه آن حضرت هنگامى كه پس از بيمارى سخت و طولانى به شهادت رسيد، هنوز اثر آن ضربات ددمنشانه بر بازويش، بسان دست بندى برآمده به نظر مى رسيد. آنگاه پس از آن ضربات تازيانه، دخت فرزانه ى پيامبر را چنان بر چارچوب درب خانه اش فشرد كه استخوانهاى پهلويش در هم شكست و آن محبوب پيامبر، جنين خويش را سقط نمود.
در كتاب سليم بن قيس آمده است كه:
عمر بسوى خانه ى امير مومنان روى آورد و درب زد و فرياد كشيد كه: هان اى پسر ابى طالب در را باز كن.
فاطمه فرمود: عمر! از ما خاندان پيامبر چه مى خواهى؟ چرا ما را با اندوه خويش به خود وانمى گذارى؟ گفت: درب را باز كنيد چرا كه اگر جز اين باشد، خانه را به آتش خواهم كشيد.
فاطمه فرمود: آيا از خدا نمى ترسى كه بر خانه ى من هجوم مى آورى و بدون رضايت من بر خانه ام وارد مى شوى؟ اما عمر از بازگشت به حق و عدالت سر باز زد و آتش خواست و در خانه را به آتش كشيد. فاطمه بسوى او رفت و فرياد كشيد كه اى پدر اى پيامبر خدا!... و او شمشير را كه در غلاف بود بالا برد و بر پهلوى دخت پيامبر نواخت. ناله ى فاطمه به آسمان برخاست.
عمر تازيانه را برگرفت و بر بازوان او زد.
ناله سر داد كه: اى پدر! اى پيامبر خدا! راستى كه پس از تو ابوبكر و عمر با ما چه كردند...
امير مومنان از ددمنشى عمر سخت خشمگين شده بود به سرعت پيش آمد و كمربندش را گرفت و او را بر زمين كوبيد. بينى او را به خاك ماليد و او را فشرد... و تصميم گرفت كه به كيفر شقاوت و جنايتى كه مرتكب شده بود، او را نابود سازد كه بناگاه وصيت پيامبر يادش آمد كه او را به شكيبايى فرمان داده بود.
اينجا بود كه فرمود:
هان اى پسر صهاك! اگر نبود كه خدا چنين مقرر ساخته و پيامبر از من پيمان شكيبايى گرفته بود، آنگاه خوب مى دانستى كه تو جرات نزديك شدن به خانه ى مرا نداشتى تا چه رسد كه چنين شقاوت و ميداندارى كنى.
عمر نيروى كمكى خواست و رجالگان تازه نفس استبداد سررسيدند و به خانه ى فاطمه يورش بردند و شهسوار اسلام را به محاصره درآوردند و با شقاوت وصف ناپذيرى او را به زنجير كشيدند تا براى بيعت به سوى مسجد برند، اما دخت شجاع پيامبر قهرمانانه به دفاع از امير مومنان برخاست و ميان آن حضرت و تجاوزكاران با شهامتى وصف ناپذير ايستاد.
اينجا بود كه «قنفذ» او را زير تازيانه گرفت و بر اثر همين ضربات بود كه آن حضرت سرانجام در حالى به شهادت رسيد كه اثر آن تازيانه ها، بسان دستبندى بر بازويش برآمده و كبود بود.
دخت پيامبر در آن شرايط سخت به چارچوب در خانه اش پناه برد اما او را به سختى كنار زدند و در نتيجه پهلوى آن آسيب ديد و كودكش سقط گرديد. و پس از آن جنايت هاى مهاجمان هماره در بستر شهادت بود تا جهان را بدرود گفت.
«ارشادالقلوب» از خود آن حضرت در اين مورد آورده است كه فرمود: تجاوزكاران انبوهى هيزم بر در خانه ام انباشته و آتش آوردند تا خانه و ما خاندان وحى و رسالت را به آتش كشند.
من به در خانه نزديك شدم و آنان را به خدا و پيامبر سوگند دادم كه از شرارت و ستم بر ضد ما دست كشند كه عمر تازيانه را ز دست قنفذ برگرفت و آنقدر بر بازوان من نواخت كه بر اثر آن بازوان من بسان دستبندى برآمده شد. و مرا كه به فرزندم محسن باردار بودم، ميان در و ديوار سخت مصدوم ساخت. من نقش زمين شدم در حالى كه شعله هاى آتش و دود به آسمان، برمى خاست. آنگاه او با سيلى آنقدر بر سر و روى من زد كه گوشواره هايم پراكنده شدند و بر اثر آن شرارت ها و شقاوت ها فرزندم محسن بى هيچ گناهى سقط شد و مظلومانه به شهادت رسيد. و نيز حضرت صادق در اين مورد مى فرمود:... و اما علت شهادت فاطمه عليهاالسلام اين بود كه «قنفذ» غلام «عمر» به فرمان او، با آهن غلاف شمشير چنان بر دخت پيامبر زد كه آن حضرت از شدت درد و صدمات وارده «محسن» خويش را سقط كرد و بر اثر آن يورش ددمنشانه به سختى بيمار شد... و قال الصادق عليه السلام: ... و كان سبب وفاتها ان قنفذا مولى عمر لكزها بنعل السيف بامره، فاسقطت محسنا و مرضت من ذلك مرضا شديدا...
ترسيم آن صحنه ى غمبار از زبان شعر
از آنچه ترسيم شد اين واقعيت دريافت مى گردد كه: دخت فرزانه ى پيامبر، بيش از يك بار مورد ضربات ناجوانمردانه قرار گرفت و شمار و شدت ضربات ددمنشانه به گونه اى بود كه جنين او را سقط نمود و آن بانوى قهرمان و فداكار را از پا درآورد.
اينجاست كه شما خواننده ى پژوهشگر، شاعران هدفدار و دلسوز را مى نگرى كه از اين رخداد غمبار و وحشتناك درد مى كشند و با اندوهى عميق از آن سخن مى سرايند. براى نمونه:
1- يكى از آنان چنين مى سرايد:
فاسقطت بنت الهدى و احزنا فاسقطت بنت الهدى و احزنا جنينها ذاك المسمى محسنا جنينها ذاك المسمى محسنا
اى اندوه و درد! كه دخت فرزانه ى هدايت، «جنين» خويش را كه «محسن» عزيز نام داشت بر اثر آن ضربات ددمنشانه سقط نمود!
2 و دومى اينگونه مى سرايد كه:
و الداخلين على البتولة بيتها و الداخلين على البتولة بيتها و المسقطين لها اعز جنين و المسقطين لها اعز جنين
.. آن تجاوزكارانى كه به سراى دخت محبوب پيامبر «بتول» يورش بردند و آنان كه با اين جنايت، عزيزترين «جنين» را سقط كردند... (جواب خدا و پيامبر و تاريخ را چه خواهند داد؟) 3 و سومى بدينصورت مى سوزد و مى گدازد كه:
او تدرى ما صدر فاطم ما المسما- رما حال ضلعها المكسور
ما سقوط الجنين؟ ما حمرة ما سقوط الجنين؟ ما حمرة العين و ما بال قرطها المنثور العين و ما بال قرطها المنثور
آيا مى دانى كه جريان سينه ى «فاطمه» چيست؟ و داستان ميخ كدام است؟ و مى دانى كه دنده و پهلوى شكسته ى دخت فرزانه ى پيامبر چگونه بود؟ آيا خبر دارى كه داستان سقط جنين و كبود گشتن چشم و گوشواره ى پاره شده و پراكنده ى فاطمه عليهاالسلام چسان است؟
4- و چهارمى اينگونه مى نالد كه:
و لست ادرى خبر المسمار و لست ادرى خبر المسمار سل صدرها خزانة الاسرار سل صدرها خزانة الاسرار
.. و من نمى دانم كه داستان آن ميخ و در چگونه بود؟ شما آن را از سينه ى فاطمه عليهاالسلام كه گنجينه ى اسرار الهى بود بپرس و جويا شو!
آن لحظات سخت و بحرانى
پس از تهاجمى كه از سوى تجاوزكاران صورت گرفت و دخت سرفراز پيامبر مورد اذيت و آزار و ضربه و فشار ميان در و ديوار قرار گرفت، آن حضرت از خدمتگزار و شاگرد مكتب خويش «فضه» يارى خواست و فرياد كشيد كه: اى «فضه» بيا و مرا درياب و مرا در آغوش بگير! به خداى سوگند كه فرزندى را كه در شكم داشتم كشتند!
«و صاحب يا فضة! اليك فخذينى... و الله لقد قتلوا ما فى احشائى!!!
«فضه» شتابان بسوى دخت پيامبر دويد و آن حضرت را در آغوش گرفت و كوشيد تا او را بسوى حجره ببرد. اما پيش از آنكه بانوى بانوان به حجره برسد جنين سقط شد و «محسن» عزيزش ديده به جهان نگشوده به افتخار شهادت در راه خدا نائل آمد.
در ميان مردم چنين مشهور است كه درد «سقط جنين» از زايمان طبيعى سخت تر است. شايد به همين جهت باشد كه دخت گرانمايه ى پيامبر و محبوب دل او در آن شرايط بحرانى و سخت چنان ناله مى زد كه هر قلبى را به درد مى آورد و هر ديده اى را گريان و اشكبار مى ساخت. چرا كه كودك گرانمايه اش جان داده بود و مادرش افزون بر تحمل درد و رنج ضربات ظالمانه و وحشيانه و سقط جنين، به او نگاه مى كرد و غمى جانكاه بر غمهايش افزون مى گشت. و با همه ى اينها، آن گروه تجاوز كار به آنچه پديد آورده بودند توجه نكرده و بى توجه به آنچه بر سالار بانوان و دخت سرفراز پيامبران پيش آورده بودند، بسوى شوى گرانقدرش امير مومنان يورش بردند و آن حضرت را خلع سلاح نموده و پس از افكندن بند شمشير به گردن مباركش، به تندى و خشونت وصف ناپذيرى آن قهرمان بزرگ ميدان ها را با زور مدارى و دجالگرى بسوى مسجد پيامبر بردند تا دست او را به عنوان بيعت، در دست سردمدار نظام غاصب نهند. [و چقدر شگفت انگيز است كه ديكتاتور فريبكار اموى «معاويه»، امير مومنان را بخاطر اين مظلوميت جانسوز و شكيبايى خير خواهانه و دورانديشانه و اين ماجراى غمبار به باد سرزنش مى گيرد و به آن حضرت مى نويسد...
تو همان مردى هستى كه بسان شترى كه چوب به بينى اش كنند و به زور كشند، تو را براى بيعت بردند... و آن گرانمايه ى عصرها و نسلها در پاسخ آن عنصر خودكامه مى نويسد: .
.. به خداى سوگند كه تو در انديشه ى سرزنش من بودى اما نزد خردمندان ستايش ام كردى و خواستى به كرامت و آبروى من خدشه وارد آورى اما خودت را رسوا ساختى؟ انسان توحيدگرا هنگامى كه در دين خود ترديد نداشته باشد و در اوج يقين باشد اگر بخاطر آن يقين و ايمان ژرف و تزلزل ناپذير خويش، مورد ستم قرار گيرد و بر او خرده اى نمى توان گرفت... نهج البلاغه، نامه ى 28. ] و اقعيت اين است كه در اينجا قلم از نگارش و حركت بر روى كاغذ بازمى ايستد، زبان از گردش در كام و بيان سخن وامى ماند. چرا كه هيچ كدام نمى توانند آن لحظات سخت و بحرانى را كه بر آن بزرگمرد غيرت و شهامت گذشت، ترسيم نمايند.
آن جوانمرد شرافت و آن رادمرد ستم ستيز و آن قهرمان پرشكوه و آن مجاهد اسلام و امام گرانقدر و راستينى كه پس از پيامبر خدا، در نظر فاطمه عليهاالسلام و هر مسلمان راستينى، گرانبهاترين و ارجمندترين و عزيزترين موجود و پرشرافت ترين انسانها بشمار مى رفت.
«سلمان» بناگاه چشمش به آن منظره ى تكاندهنده و بهت آور افتاد و خطاب به تجاوزكاران گفت: آيا با اين بزرگمرد راديها بايد چنين كرد؟ ايصنع ذا بهذا؟...
به خداى سوگند اگر او خداى را به نامش بخواند و سوگند دهد، آسمان بر زمين فروخواهد افتاد. [ بحارالانوار، به نقل از اختصاص. ]
وا جعفراه!
و اينك شما خواننده ى حقجو با ما باش تا بر آن بزرگ قهرمان رادى ها على عليه السلام گريه كنيم. بر آن پيشواى گرانمايه اى كه در آن شرايء از يك سو فرياد دردآلود همسر گرانقدرش «فاطمه» را مى شنيد و از دگر سو صداى بى پناهى چهار فرزند خردسالش را كه گاهى به مادرشان مى نگريستند و بسوى او مى رفتند و زمانى به پدرشان نظاره مى كردند و در آن بحران شقاوت و شرارات دشمن، نمى دانستند چه كنند؟ و به كداميك پناه برند؟ نمى دانستند بر گرد شمع وجود مادر حلقه زنند و ناله هاى جانكاه او را كه از شدت صدمات وارده بر اثر فشار ميان در و ديوار و ضربات ظالمانه و سقط جنين قلبها را مى فشرد، بشنوند يا به همراه پدر گرانقدرشان بروند كه اينك در خانه اش و در برابر همسر و فرزندانش مورد يورش ظالمانه و ناجوانمردانه قرار گرفته و او را در شرايط سخت و ناهنجارى بسوى مسجد مى برند؟ خدايا! چه حيرت و شگفت سرگردانى دردناك است؟!
امير مومنان بر اين انديشه بود كه به همسر فرزانه اش كه در آن حال سخت نيازمند يارى بود، كمك كند اما بند شمشير بيداد را در گردن خويش حس مى كرد و انبوهى از مردنمايان و رجالگان او را با خشونت و شرارتى وصف ناپذير بسوى مسجد مى كشيدند، و از دگر سو ضجه و فرياد كودكان خردسالش را مى شنيد كه امنيت و سلامت آنان مورد تهاجم قرار گرفته و آسايش و آرامش از آنان سلب شده بود.
آن قهرمان به بند كشيده شده ى راديها و عظمت ها، در اوج تنهايى خويش و شرارت قدرت پرستان، گاه به سمت راست خويش نگاه مى كرد و عموى قهرمان خويش سالار شهيدان «احد» را ندا مى داد كه: هان اى حمزه ى دلير كجايى؟! و گاه به سمت چپ مى نگريست و برادر دلاور خويش «طيار» را ندا مى داد كه: هان اى جعفر!
على تنهاست... و آنگاه خود به آرامى مى گفت: امروز نه مرا جعفرى هست و نه حمزه اى، ديگر تنها هستم!!! واجعفراه! وا حمزتاه!
صداى گريه و فرياد بانوان و دخترانى كه در پيچ و خم كوچه ايستاده بودند و بر آن صحنه ى جانسوز مى نگريستند به آسمان بلند بود اما اين ناله ها و شيون هاى مظلومانه را در برابر زور و زورمدارى ها، چه نقشى است؟ آيا آن قلبهاى تيره و قساوت گرفته با اين ناله هاى جانسوز نرم مى گردند؟!
پاسخ روشن است كه هرگز!!!
بانوى قهرمان و سرافراز اسلام كه بر اثر ضربات ددمنشانه و صدمات وارده و درد جانكاه سقط جنين بيهوش نقش بر زمين گشته بود و در آغوش خدمتگزار و شاگرد خويش «فضه» قرار داشت، بر اثر شيون كودكان وحشت زده و خردسالش پس از چشمانش را گشود و گويى به هوش آمد و بى درنگ پرسيد: «فضه» امير مومنان كجاست؟ و با چشمانى اشكبار پاسخ داد: بانوى من! امير مومنان را بسوى مسجد بردند.
دخت فرزانه ى پيامبر در حالى كه كران تا كران وجودش در فشار درد بود، با ارزيابى موقعيت حساس و شرايط بحرانى، گويى همه ى دردهاى خويش را به بوته ى فراموشى سپرد و باايمان و اراده ى آهنين و وصف ناپذير، شهامت و شجاعت را به خود بازگرداند و براى يارى حق و عدالت و تبلور آن، بپاخاست و راه مسجد را در پيش گرفت.
به خداى سوگند! با او بيعت نخواهم كرد
اينك بجاست كه سالار بانوان گيتى را كه آماده ى حركت براى نجات شوى گرانقدر خويش از آن شرايط پرخطر و آن موقعيت بحرانى است تنها بگذاريم و به مسجد پيامبر برويم و ببينيم در آنجا بر امير مومنان چه مى گذرد!
1 نخست به آنچه «ابن قتيبه دينورى» در اين مورد آورده است مى نگريم. او مى نويسد: مورخان و محدثان يادآورى كرده اند كه:... على عليه السلام را به همان صورتى كه ترسيم شد نزد «ابوبكر» آوردند در حالى كه آن حضرت مى فرمود: «انا عبدالله و اخو رسوله.» مردم! من بنده ى خدايم و برادر پيام آور بزرگ او.
به آن حضرت گفتند: با ابوبكر بيعت كن! «بايع ابابكر!» آن حضرت پاسخ داد:
«انا احق بهذا الامر منكم، لا ابايعكم، و انتم اولى بالبيعة لى.
اخذتم هذا الامر...
هرگز چرا كه من به اين كار شايسته ترم. من با شما بيعت نخواهم كرد، اين شمايان هستيد كه بايد با من بيعت نماييد. شما جانشينى پيامبر را با استدلال بر خويشاوندى و نزديكى به آن حضرت از گروه «انصار» گرفتيد و به خود اختصاص داديد اما آن را چگونه از خاندان پيامبر به ناروا غصب مى كنيد؟ مگر شمايان در برابر گروه «انصار» چنين استدلال و وانمود نكرديد كه گروه شما بخاطر نزديكى و خويشاوندى با پيامبر خدا، به جانشينى او و تدبير امور و تنظيم شئون جامعه سزاوارتر و زيبنده تريد؟ و مگر آنان در برابر اين استدلال شما نبود كه زمام دين و دنياى جامعه را به شما سپردند؟ اگر چنين است كه هست اينك من همانگونه كه شما با گروه «انصار» مناظره و گفتگو نموديد، با شما بحث و گفتگو مى كنم و خداى را گواه گرفته و مى گويم: هان اى مردم! ما در هر حال، چه زمان حضور و حيات پيامبر و چه غيبت و رحلت او، به آن حضرت از همه نزديكتر و بر جانشينى او زيبنده تريم. از اين رو اگر از خداى پروا مى كنيد با ما براساس عدل و انصاف رفتار كنيد و حق پايمال شده ى ما را بازپس گردانيد.
«عمر» به آن حضرت گفت: تا زمانى كه بيعت ننمايى دست از تو برنخواهيم داشت. امير مومنان فرمود: اينك آنگونه كه بايد شير بدوشى، بدوش كه بخشى از آن نيز از آن تو خواهد بود!! امروز كار انحصار قدرت را براى او فراهم آر تا فردا آن را به تو بازگردانند!
آنگاه افزود: به خداى سوگند سخن نارواى تو را نخواهم پذيرفت و با او بيعت نخواهم كرد.
ابوبكر گفت: اگر دست بيعت به دست من نسپارى تو را به اين كار ناگزير خواهم ساخت.
على عليه السلام به انگيزه ى خيرخواهى و دلسوزى فرمود: يا معشر المهاجرين الله! الله! لا تخرجوا سلطان محمد فى العرب من داره و قعر بيته الى دوركم... فو الله يا معشر المهاجرين!
هان اى گروه مهاجران! خداى را! از خدا پروا كنيد و حكومت عادلانه و آسمانى محمد صلى الله عليه و اله و سلم را در جامعه، از خانه و خاندان و جانشينانش به خانه و خاندان خويش نبريد و خاندانش را از حق و واقعيت ويژه اى كه او در ميان جامعه داشت بر كنار نسازيد. هان اى گروه مهاجران! به خداى سوگند تا هنگامى كه در اين خاندان كسى هست كه كتاب خداى را آنگونه كه مى بايد تلاوت كند و به مقررات دين خدا و سنت انسانساز و جامعه پرداز پيامبر، دانا و آگاه باشد، ما خاندان پيامبر به تدبير امور دين و تنظيم شئون جامعه و مردم، از شمايان زيبنده تر و سزاوارتريم. [ الامامة و السياسة، ص 11 ] و اين از حقوق آسمانى ماست.
2 «عياشى» در تفسير خويش در اين مورد آورده است كه: .
.. امير مومنان را در حالى كه بندى به گردنش افكنده بودند از خانه اش بيرون آوردند و از كنار مرقد مطهر پيامبر عبورش دادند.
آن حضرت هنگامى كه در برابر مرقد مطهر پيامبر قرار گرفت به خواندن اين آيه شريفه پرداخت: «يابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى...» [ سوره 7، آيه 15. ] هان اى پسر مادرم! اين گروه (تجاوزكار و گمراه) مرا تضعيف كردند و دور نبود كه مرا از پا درآورند...
«عمر» به آن حضرت گفت: با «ابوبكر» بيعت كن!
پاسخ داد: اگر بيعت نكنم چه خواهد شد؟ گفت: به خداى سوگند اينك گردنت را با اين شمشير خواهم زد.
امير مومنان فرمود: به خداى سوگند در چنين شرايطى من بنده ى شهيد خدا هستم و برادر پيامبرش. و در روايت ديگرى است كه فرمود: به خداى سوگند در اين صورت بنده ى خدا و برادر پيامبرش را مى كشيد. [ تفسير عياشى، ج 2، ص 67. ] «عمر» گفت: بنده ى خدا آرى، درست است، اما برادر پيامبرش نه!...
امير مومنان فرمود: آيا اين واقعيت را انكار مى كنيد كه پيامبر ميان من و خودش طرح پيوند اسلامى برادرى را، افكند و مرا برادر خويش ساخت؟ «عمر» گفت: آرى! و از پى انكار حقيقت ديگرى بوسيله ى سركرده ى مهاجمان، گفت و شنود سخت و تند و سخنان بسيارى ميان امير مومنان و آن گروه تجاوزكار درگرفت.
شهامت و ايمان وصف ناپذير
در همان شرايط سخت بود كه بانوى بانوان فاطمه عليهاالسلام در حالى كه دست دو نور ديده اش «حسن» و «حسين» را بر دستان خويش داشت و همه ى بانوان «هاشمى» او را همراهى مى نمودند، وارد مسجد پدر گرانمايه اش، پيامبر شد.
پس از ورود چشمش به امير مومنان افتاد كه از سوى تجاوزكاران براى سپردن دست بيعت تحت فشار است و تهديد به مرگ مى شود.
او با ديدن آن منظره ى دردناك و وحشت زا با شهامتى وصف ناپذير رو به بيدادگران آورد و شتابان پيش رفت و بر آن خروشيد كه:
«خلوا عن ابن عمى!! خلوا عن بعلى!!! و الله...» از پسرعمويم دست برداريد!) شوى گرانمايه ام را رها كنيد!
به خداى سوگند اگر دست از شرارت خويش برنداريد، سرم را برهنه خواهم ساخت و پيراهن پدرم، پيامبر را بر سرم خواهم نهاد و بر شما تجاوزكاران نفرين خواهم نمود. و به روايت ديگرى فرمود:
به خدايى كه پيامبر را به حق به رسالت برانگيخت! اگر از امير مومنان دست برنداريد، گيسوانم را پريشان ساخته و پيراهن پيامبر را بر روى سرم مى نهم و آنگاه از بيداد شما به بارگاه خدا فرياد برمى آورم.
شمايان بدانيد كه نه ناقه ى «صالح» پيامبر كه نشانى از نشانه هاى قدرت خدا و معجزه ى پيامبرش بود در بارگاه خدا از من گرامى تر است و نه بچه اش از فرزندان من. [ احتجاع طبرسى و تاريخ يعقوبى. ] در روايت «عياشى» در اين مورد آمده است كه:
دخت فرزانه ى پيامبر «فاطمه» در آن شرايط بحرانى، سردمدار آن جريان را شهادتمندانه مخاطب ساخت و فرمود: هان اى ابوبكر! آيا بر اين انديشه اى كه فرزندانم را از نعمت وجود پدر محروم سازى و مرا به سوك همسرم بنشانى؟