2) گمركچى
يكى از شيعيان بقصد زيارت قبر آقا و مولا على عليه السلام از ايران حركت كرد تابه گمرك رسيد. آن شخصى كه مسئول گمرك بود او را خيلى اذيت كرده و بشدت او را كتك زد، مرد شيعه كه بسختى مضروب و ناراحت شده بود گفت به نجف مىروم و از توبه آن حضرت شكايت مىكنم.
گمركچى گفت برو و هرچه مىخواهى بگو، من از كسى ترسى ندارم، مرد شيعه به نجف اشرف رفت و خودش را بقبر مطهر آقا اميرالمؤمنين على عليه السلام رسانيد و پس از انجام مراسم زيارت با دلى شكسته و گريه كنان عرضكرد يا اميرالمؤمنين بايد انتقام مرا از اين گمرگچى بگيرى.
مرد در طى روز چند بار ديگر بحرم مشرف شد و هر بار خواسته اش را تكرار كرد. آن شب در عالم خواب آقائى را ديد كه بر اسب سفيدى سوار شده بود و صورتش مانند شب چهارده مىدرخشد، حضرت مرد شيعه را به اسم صدا زد. مرد شيعه متوجه حضرت شده و پرسيد: شما كيستيد؟ حضرت فرمود: من على بن ابيطالب هستم. آيا از گمركچى شكايت دارى
مرد عرضكرد: بله ؛ يا مولاى من، او به واسطه دوستى ما بشما مرا به سختى آزار داده و من از شما مىخواهم كه انتقام مرا از او بگيريد.
حضرت فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر. مرد عرضكرد: از خطاى او نمى گذرم، حضرت سه بار فرمايش خود را تكرار كرد و از مرد خواست كه گمركچى را عفو كند، اما در هر بار، مرد با سماجت بسيار برخواسته اش اصرار ورزيد.
روز بعد، مرد خواب خود را براى زائران تعريف كرد همه گفتند: چون امام فرموده كه او را ببخشى، از فرمان امام سرپيچى نكن. بازهم مرد، حرفهاى ديگران را قبول نكرد و دوباره بحرم رفت و خواسته اش را تكرار كرد.
آن شب هم مانند شب قبل امام عليه السلام در خواب او ظاهر شده و به وى فرمود كه از خطاى گمركچى بگذرد. يك بار ديگر مرد حرف امام را نپذيرفت شب سوم، امام به مرد فرمود: او را بمن ببخش زيرا كار خيرى كرده است و من مىخواهم تلافى كنم.
مرد پرسيد: اى مولاى من اين گمركچى كيست و چه كار خيرى كرده است حضرت، اسم او و پدرش و جدش را فرمود و فرمود چند ماه پيش در فلان روز فلان ساعت او با لشكرش از سماوه به سمت بغداد مىرفت در بين راه چون چشمش به گنبد من افتاد، از اسب پياده شد و براى من تواضع و احترام كرد و در ميان لشكرش پابرهنه حركت نمود تا اينكه گنبد من از نظرش ناپديد شد. از اين جهت او بر ما حقى دارد و تو بايد او را عفو كنى و من ضامن مىشوم كه اين كار تو را در قيامت تلافى كنم.
مرد از خواب بيدار شد و سجده شكر به جاى آورد و سپس به شهر خود مراجعت نمود. در بين راه گمركچى به او رسيد و از او پرسيد آيا شكايت مرا به امام كردى مرد پاسخ داد: آرى، اما امام ترا بخاطر آن ادب تواضع و احترامى را كه به ايشان نموده بودى عفو كرد. سپس ماجرا را بطور دقيق براى او بازگو كرد. وقتى گمركچى فهميد كه خواب درست بود. و مطابق با واقعيت مىباشد بلند شد، دست و سر و پاى مرد شيعه را بوسيد و گفت بخدا قسم هر چه كه امام فرموده حق و راست است.
سپس گمركچى از عقيده باطل خود توبه كرد و به مذهب شيعه در آمد و به همين مناسبت تمام زائران را سه روز مهمان كرد، سپس همراه زائران به زيارت قبر اميرالمؤمنين عليه السلام رفت و در نجف هزار دينار بين فقراى شيعه تقسيم نمود. بدين ترتيب اين مرد بخاطر ادب و احترامى كه به قبر اميرالمؤمنين عليه السلام كرده بود، عاقبت بخير شده و به راه راست هدايت شد.
نبود به پيش تو منفعل، نشود بروز جزا خجل
ز جهان من و سر كوى تو، ز مهان من مه روى تو
چه شود روان ز تنم بدر كنم ز دار فنا سفر كنم
بِولايت گشته عجين گِلم، بكسى نه غير تو مايلم
نرود محبّتت از دلم بحقّ ولاى تو يا على
نگرد هر آنكه بچشم دل، رخ حق نماى تو يا على
مىكشى ز سبوى تو من خاكپاى تو يا على
همه عيبم و به كَسَمْ نظر نبود سواى تو يا على
نرود محبّتت از دلم بحقّ ولاى تو يا على
نرود محبّتت از دلم بحقّ ولاى تو يا على