3) شيعه بودن
عمّار (دِهْنى) كوفى از شاگردان بزرگوار امام صادق عليه السلام بود و در كوفه زندگى مىكرد، او فردى دانا و با تقوا و پرهيزگار و از علماى محدثين است. روزى به خاطر محاكمه اى كه پيش آمده بود وى به محضر ابوليلى قاضى كوفه رفت تا گواهى دهد.هنگاميكه وى در محضر قاضى شهادت داد، قاضى گفت: گواهى تو قبول نيست زيرا تو رافضى و شيعه هستى (رافضى يعنى ترك كننده و رها كننده مقصود ابوليلى اين بود چون عمّار پيروى از اهل سنّت را رها كرده است، گواهى اش مورد قبول نيست و شيعه يعنى پيرو و در اسلام به پيروان آقا على عليه السلام و امامان معصوم (عليهم السلام) اصطلاحا شيعه گفته مىشود.) عمّار تا اين سخنان را شنيد، مانند ابر بهارى: شروع به گريه كرد. قاضى كه عمّار را مىشناخت و مىدانست كه او فردى دانا و با تقوا و پرهيزگار است، تحت تاءثير قرار گرفته و گفت تو از علماء و حديث شناسان هستى و اگر از حرف من ناراحت شدى مىتوانى اعلان كنى كه رافضى و شيعه على، نيستى، و از اين مرام بيزارى بجوى در اين صورت در صف برادران ما خواهى شد تا من گواهى تو را بپذيرم.عمّار گفت: گريه ام به خاطر من و توست. از اين جهت براى خودم گريه مىكنم كه تو مقام بزرگى را به من نسبت دادى كه من خود را شايسته و سزاوار آن نمى دانم تو مرا رافضى مىنامى امّا رافضى كسى است كه همه باطل ها را ترك كند و به سوى حقّ برود، در حالى كه من اينگونه نيستم. تو مرا شيعه على عليه السلام مىخوانى امّا من كجا و شيعه و پيرو على عليه السلام بودن كجا؟امّا گريه ام براى تو اين است كه چنين مقامهاى بزرگى را با سبكى و اهانت ذكر كردى.وقتى سخنان عمّار را به محضر حضرت امام صادق عليه السلام رساندند، امام فرمود: به خاطر ادب و تواضعى كه عمّار انجام داد، تمام گناهانش حتى اگر بزرگتر از آسمان و زمين بودند پاك شدند و خداوند اعمال و كارهاى خوبش را هزار برابر كرد.
بلندى از آن يافت كه او پست شد
در نيستى كوفت تا كه هست شد
در نيستى كوفت تا كه هست شد
در نيستى كوفت تا كه هست شد
دل اگر نيازمندى همه شب على على زن
ارنى همچو موسى بمقام مقبلى زن
ارنى همچو موسى بمقام مقبلى زن
ارنى همچو موسى بمقام مقبلى زن
تو بطور سينه جانا جلاوات منجلى زن
تو بطور سينه جانا جلاوات منجلى زن
برو اى گداى مسكين در خانه على زن
شده مات عقل و فكرم كه ورا چه ميتوان گفت
چو ز بوستان وحدت گل اولين كه بشگفت
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را
كه خطيب عشق ناگه دُر معرفت چنين سُفت
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه مُلك لافتى را
متحيرم چه نامم شه مُلك لافتى را
ز تجلى جمالش چو بتافت در دل من
بجهان كسى نبيند چونگار عادل من
بجز از على كه گويد به پسر كه قاتل من
شده رنج عشق آسان غم اوست مشگل من
بجز از على كه گويد به پسر كه قاتل من
بجز از على كه گويد به پسر كه قاتل من
چو اسير توست اكنون به اسير كن مدارا
چو اسير توست اكنون به اسير كن مدارا