6) گريه مفسر قرآن
اعمش مفسر بزرگ قرآن و محدث معروف قرن دوم هجرى قمرى در حالِ مرگ بود. قاضى القضاة كوفه و ابو حنيفه به عيادتش رفتند. ابوحنيفه احوال او را پرسيد، اعمش گفت: دستم از عمل خير كوتاه است.يك مرتبه اعمش گريه اش گرفت ابو حنيفه گفت: گويا فهميده اى كه روز آخر عمرت است و گناهان زيادى كرده اى. امّا بزرگترين گناه تو اين است كه در شاءن حضرت على عليه السلام و اهل بيت او حرف هاى زيادى زده اى و از آنان تعريف بسيارى نموده اى.حالا بيا و از حرفهايى كه در مورد آنها گفتى توبه كن تا خداوند ترا بيامرزد. اعمش گفت: مگر من درباره آن حضرت چه گفته امابو حنيفه گفت: تو گفته اى حضرت على عليه السلام بهشت و جهنم را بين مردم تقسيم مىكند اعمش از خانواده اش خواست كه او را بلند كنند. او را بلند كردند و نشست رو به ابو حنيفه كرد و گفت: اى يهودى! آيا به من ايراد مىگيرى قسم بخداى عالم، به چند واسطه از رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم شنيدم كه فرمود: يا على، تو كنار آتش جهنم مىنشينى و آتش در اختيار توست. مردم از كنار تو رد مىشوند، هر كه را كه تو دستور دهى آتش به او كارى ندارد وگرنه آتش جهنم او را خواهد گرفت و او را در دوزخ خواهد انداخت.
جبرئيل آمد بوحى عشق و بر خواند آفرينم
آفتاب از آسمان بر شد كه بوسد آستانم
بنده عشقم كه بر شاهان عالم تاج بخشم
عاشق روى نگارم مست آن چشم خُبارم
چون ز عشق يار مستم سر خوش از جام اَلستم
تا بمستى فاش سازم سِر هشياران عالم
عالمى شيرين دهان گردد ز كلك شكرينم
گفت بر گو مدح شاه دين اميرالمؤمنينم
ديد چون يكذره در دل مهر آن سلطان دينم
تا گداى درگه آن خسر و ملك يقينم
و ز فراقش اشگبارم عاشقم زار و حزينم
ساقيا جامى دگر زان طرفه آب آتشينم
عالمى شيرين دهان گردد ز كلك شكرينم
عالمى شيرين دهان گردد ز كلك شكرينم