5) حب على
حضرت سيّدنا الاعظم و استادنا الاكرم علاّمه بزرگوار حاج سيد حسين طباطبائى رضوان اللّه تعالى عليه نقل فرمود: در كربلا واعظى بود به نام سيد جواد كه از اهل كربلاى معلى بود. و لذا او را سيد جواد كربلائى مىگفتند، او ساكن كربلا بود ولى در ايّام محرّم و عزا به اطراف و نواحى و قصبات دور دست جهت تبليغ و ارشاد مىرفت، نماز جماعت مىخواند و مسئله مىگفت و سپس به كربلا مراجعت مىنمود.يك مرتبه گذرش افتاد به قصبه اى كه همه آنها سنّى مذهب بودند و در آنجا با پير مردى كه محاسن سفيد و نورانى داشت. بر خورد نمود و چون ديد سنّى مذهب است از در مذاكره و صحبت وارد شد، ديد الا ن نمى تواند تشيّع را به او بفهماند چون اين مرد ساده لوح و پاك دل چنان قلبش از محبّت افرادى كه غصب مقام خلافت را نموده اند سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارائه مطلب نتيجه معكوس داشته باشد.تا اينكه يك روز كه با آن پير مرد صحبت مىكرد از او پرسيد: شيخ شما كيست (شيخ در نزد مردم عادى عرب بزرگ و رئيس قبيله را مىگويند) سيد جواد مىخواست با اين سؤال كم كم راه مذاكره را با او باز كند تا به تدريج ايمان در دل او پيدا شده و او را شيعه نمايد.پير مرد در پاسخ گفت: شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين خان ضيافت دارد. (خان ضيافت به معناى مهمانسرى است كه در ميان اعراب مشهور است كه با اين خانها، از هر كس كه وارد شود خواه آشنا و خواه غريب پذيرائى مىكنند.) چقدر گوسفند دارد، چقدر عشيره و قبيله دارد.سيد جواد گفت: به به از شيخ شما چقدر مرد متمكن و قدرتمندى است. بعد از اين مذاكرات پير مرد رو كرد به سيد جواد و گفت شيخ شما كيستگفت: شيخ ما يك آقائى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد برآورده مىكند. اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب عالم و يا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم، اگر گرفتارى و پريشانى براى تو پيش آيد اسم او را ببرى و او را صدا كنى فورا به سراغ تو مىآيد و رفع مشكل از تو مىكند.پير مرد گفت: به به عجب شيخى است، شيخ خوبى است اگر اينطور باشد، اسمش چيستسيد جواد گفت: اسمش شيخ على است.ديگر در اين باره سخنى به ميان نيامد مجلس متفرق شد و از هم جدا شدند. و سيّد جواد هم به كربلا آمد. امّا آن پير مرد از شيخ على خوشش آمده بود و بسيار در انديشه او بود. تا پس از مدت زمانى كه سيّد جواد به آن قريه آمد با عشق و علاقه فراوانى كه مذاكره را به پايان برساند و شيخ را شيعه كند و با خود مىگفت: مادر آن روز سنگ زير بنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مىكنيم، مادر آن روز نامى از شيخ على برديم و امروز شيخ على را معرفى مىكنيم و پير مرد روشن دل را به مقام مقدّس ولايت آقا اميرالمؤمنين على عليه السلام رهبرى مىنمائيم.چون وارد قريه شد و از آن پير مرد پرسش كرد، گفتند: از دنيا رفته است خيلى متاءثر شد با خود گفت: عجب پيرمردى، ما به او دل بسته بوديم كه او را به ولايت آقا على و آل على (عليهم السلام) آشنا كنيم، حيف از دنيا رفت بدون ولايت، ما مىخواستيم كارى انجام دهيم و پيرمرد را دستگيرى كنيم، چون معلوم بود كه اهل عناد و دشمنى نيست القاآت و تبليغات سوء پيرمرد را از گرايش به ولايت محروم نموده است. بسيار فوت او در من اثر كرد و به شدّت متاءثر شدم. بديدن فرزندانش رفتم و به آنها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا سرقبرش ببريد.فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم: خدايا من در اين پير مرد اميد داشتم چرا او را از دنيا بردى خيلى به آستانه تشيّع نزديك بود، افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت. از سر تربت پير مرد باز گشتم و با فرزندانش به منزل پير مرد آمديم. من شب را همانجا استراحت كردم، چون خوابيدم در عالم رؤيا ديدم، درى است وارد شدم، ديدم دالان طويلى است و در يك طرف اين دالان نيمكتى است بلند، و در روى آن دو نفر نشسته اند و آن پير مرد سنّى نيز در مقابل آنها است، پس از ورود سلام كردم و احوالپرسى نمودم، ديدم در انتهاى دالان درى است شيشه اى و از پشت آن باغى بزرگ ديده مىشد. من از پيرمرد پرسيدم: اينجا كجاستگفت: اينجا عالم قبر و برزخ من است. و اين باغى كه در انتهاى دالان است متعلّق به من و قيامت من است. گفتم: چرا در آن باغ نرفتى گفت: هنوز موقعش نرسيده است، اول بايد اين دالان طىّ شود و سپس در آن باغ بروم.گفتم: چرا طىّ نمى كنى و نمى روى گفت: اين دو نفر معلّم من هستند اين دو فرشته آسمانى اند آمده اند مرا تعليم ولايت كنند، وقتى ولايتم كامل شد مىروم، آقا سيد جواد! گفتى امّا نگفتى (يعنى گفتى كه شيخ ما كه اگر از مشرق يا مغرب عالم او را صدا زنند جواب مىدهد و به فرياد مىرسد اسمش شيخ على است امّا نگفتى اين شيخ على، آقا على بن ابيطالب عليه السلام است) به خدا قسم همين كه صدا زدم شيخ على بفريادم رس، همين جا حاضر شد.گفتم: داستان چيست گفت: چون از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نكير و منكر به سراغ من آمدند و از من سؤال كردند.مَنْ رَبُك وَ مَن نَبيُّك وَمَنْ اِمامُكمن دچار وحشت و اضطراب سختى شدم و هر چه مىخواستم پاسخ دهم به زبانم چيزى نمى آمد، با آنكه من اهل اسلام هستم، هر چه خواستم خداى خود را بگويم و پيغمبر را بگويم به زبانم جارى نمى شد.نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطه غلبه و سيطره خود در آورده و عذاب كنند، من بيچاره شدم، بيچاره به تمام معنى، و ديدم هيچ راه گريز و فرارى نيست، گرفتار شده ام، ناگهان به ذهنم آمد كه تو گفتى: ما يك شيخى داريم كه اگر كسى گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن فورا حاضر مىشود و رفع گرفتارى از او مىكند. من هم صدا زدم: اى علىّ به فريادم رس.فورا على بن ابيطالب اميرالمؤمنين عليه السلام حاضر شدند اينجا و به آن دو ملك نكير و منكر فرمودند: از اين مرد دست برداريد، او معاند نيست او از دشمنان ما نيست، اينطور تربيت شده، عقايدش كامل نيست چون سِعِه نداشته است. حضرت آن دو ملك را ردّ كردند و دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند و عقايد مرا كامل كنند اين دو نفرى كه روى نيمكت نشسته اند دو فرشته اى هستند كه به امر آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مىكنند، وقتى عقايدم صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طىّ كنم و از آن وارد باغ گردم.
مرا در تن بود تا جان على گويم على جويم
بكامم تا زبان باشد تا در دهان باشد
على مولاى درويشان، صفا بخش دل ايشان
ز قدسيّات سبحانى هم از آيات قرآنى
نخواهم جز على دينى نه جز آئينش آئينى
ز مهرش مست و حيرانم غم و شادى نميدانم
چه در باغ و چه در بستان على گويم على جويم
چه در پيدا چه در پنهان على گويم على جويم
بهر لفظ و بهر عنوان على گويم على جويم
بهر دردى پى دَرمان على گويم على جويم
بهر تفسير و هر تبيان على گويم على جويم
بهر دم از سَر ايمان على گويم على جويم
چه در باغ و چه در بستان على گويم على جويم
چه در باغ و چه در بستان على گويم على جويم