2) خطيب دمشقى
يكروز هارون الرشيد هفتاد نفر از علماى اهل سنت را فرا خواند، هنگامى كه آنها به مجلس آمدند هارون از شافعى پرسيد: چند حديث در فضائل حضرت على عليه السلام از حفظ دارىشافعى گفت: تعداد زيادى حديث در فضيلت آقا على عليه السلام به ياد دارم.هارون گفت: چقدر استشافعى گفت: مىترسم بگويم.هارون گفت: از كى مىترسىشافعى گفت: از تو مىترسم.هارون گفت: نترس در امانى، بگو.شافعى گفت: حدود چهار صد تا پانصد حديث از حفظ هستم.هارون از ديگرى پرسيد، گفت بيشتر از هزار حديث در فضيلت على عليه السلام از حفظ هستم.هارون همين سؤال را از ابويوسف نمود. وى پاسخ داد پانزده هزار حديث مُسند و پانزده هزار حديث مرسل درباره آقا على عليه السلام از حفظ دارم.هارون از واقدى پرسيد، اوگفت من هم به اندازه ابو يوسف وصف آقا على عليه السلام را در احايث ديده ام.هارون گفت: آنچه كه گفتيد از شنيده هاى شماست، امّا من فضيلتى از آقا على عليه السلام را به چشم خود ديده ام، همه مشتاق شنيدن شدند.هارون گفت: روزى حاكم دمشق برايم نامه اى نوشت كه خطيبى در اينجا زندگى مىكند كه دشمن على عليه السلام است و در خطابهايش مرتبا به آقا فحش مىدهد، هر چه او را تهديد كرده ام فايده اى نكرده است چاره چيستمن در پاسخ او نوشتم: او را به بغداد نزد من بفرست. وقتى خطيب به اينجا رسيد او را نصيحت كردم و گفتم: چرا با حضرت على عليه السلام دشمنى دارى او گفت: براى اينكه او پدران و اجداد ما را كشته است. گفتم: آنها را به فرمان خدا و رسولش كشته است. گفت بهر حال من دشمن على عليه السلام هستم.من هم دستور دادم كه او را كتك زدند و به زندان بينداختند، همان شب در خواب ديدم كه حضرت خاتم الانبياء صلّى الله عليه وآله وسلّم از آسمان فرود آمد در حالى كه پشت سر حضرت، آقا على و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) و جبرئيل عليه السلام نيز قرار داشتند همه بطرف قصر من آمدند. جامهايى از آب در دست جبرئيل بود.حضرت پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم، شيعيان را يكى يكى صدا زد و آنان را از آب بهشتى سيراب مىنمود، از پنج هزار نفرى كه در اين اطراف زندگى مىكنند تنها چهل نفر را كه من آنها را مىشناختم و مىدانستم از دوستداران و محبين آقا على عليه السلام هستند سيراب شدند.در اين بين حضرت على عليه السلام به پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود: از اين خطيب بپرسيد من با او چه كرده ام خطيب را آوردند، پيغمبر به او فرمود: آيا حيا نمى كنى خداوندا او را مسخ كن. ناگهان خطيب به شكل سگ در آمد، من از وحشت بيدار شدم و خادم را صدا زده و گفتم: خطيب را بياوريد.من قصد داشتم خطيب را موعظه كرده و خوابى را كه ديده بودم برايش تعريف كنم. خادم رفت و برگشت و گفت خطيب نيست امّا سگى در زندان است.گفتم: سگ را بياور، وقتى سگ را آورد ديدم خداوند براى عبرت ديگران گوشهاى او را به شكل انسان باقى گذاشته و بدن او را بشكل سگ در آورده است و امروز شما را به اينجا دعوت كرده ام تا به چشم خودتان برترى و فضيلت آقا على عليه السلام را ببينيد به دستور هارون: خطيب را كه به شكل سگ در آمده بود، آوردند. در حاليكه بند به گردنش انداخته و او را مىكشيدند، خطيب بدبخت، سر به زير افكنده بود.شافعى گفت: اين خطيب مورد قهر و غضب خدا قرار گرفته و مسخ شده است. بنابراين بيشتر از سه روز زنده نمى ماند زودتر او را از اينجا دور كنيد كه بلاى او ما را نيز مبتلا مىكند.خطيب را به زندان برگرداندند، طولى نكشيد كه صداى مهيبى برخاست و بر اثر صاعقه، ساختمان زندان برسر او خراب شد و جسد نحسش را سوزانيدند.
ز طريق بندگى على نه اگر بشر بخدا رسد
ز خدا طلب دل مقبلى به على ز جان متوسلى
ازلى ولايت او بود ابدى عنايت او بود
بعلى اگر برى التجاچه در اين سرا چه درآن سرا
على اى تو ياور و يارما اسفابحال فگار ما
نه بهر كه هر كه فدا شود چو فدائى تو بجا شود
كه هرآنكه درتو فنا شود ز چنين فنا به بقا رسد
بچه دل نهد بكه رو كند بچه سو رود بكجا رسد
كه اگر رسد بعلى دلى بعلى قسم بخدا رسد
ز كفايت او بود ز خدا هر آنچه بما رسد
همه حاجت تو شود روا همه درد تو بدوا رسد
نه اگر به عقيده كار ما مدد از تو عقده گشا رسد
كه هرآنكه درتو فنا شود ز چنين فنا به بقا رسد
كه هرآنكه درتو فنا شود ز چنين فنا به بقا رسد