5) پسر هارون
هارون الرشيد پسرى داشت به نام قاسم كه برعكس پدرش انسان با تقوا و باورع و زاهد و عاشق اهلبيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) و ولايت على عليه السلام در دلش زياد بود. و كارى هم به كارهاى پدرش نداشت بلكه گاهى اوقات به كارهاى پدرش و كسانيكه در اطراف پدرش بودند اعتراض مىكرد.روزى هارون با وزراء نشسته بود، قاسم مؤتمن آمد و از كنارشان گذشت، جعفر برمكى بى اختيار خنده بلندى نمود. هارون سبب خنده را پرسيد.جعفر گفت: براى اين خنديدم كه اين پسر آبروى تو را در برابر شاهان برده بعلت اينكه با اين لباسهاى مندرس و نشستن با طبقات فقير در شاءن پسر سلطان نيست.هارون گفت او را به مجلس آوريد. آوردند گفت: پسرم تو را چه شده كه با اين وضع رقت بار حركت مىكنى و مرا نزد سلاطين بى آبرو كردىقاسم بدون تاءمل گفت: پدر من چه كنم بجرم اينكه پسر خليفه هستم نزد اهل اللّه آبرو ندارم.خليفه لبخندى زد و گفت فهميدم تو چرا اين رقم زندگى مىكنى براى اينكه تا بحال ترا منصبى نداديم، دنباله اين كلمات فرمان حكومت مصر را بنامش نوشت.قاسم گفت: بايد براى رضاى خدا مرا رها كنى مرا با حكومت چه كار من مايلم تا عمر داشته باشم دقيقه اى از ذكر خدا غافل نشوم.وزراء گفتند حكومت با عبادت منافات ندارد هم حكومت كن و يك گوشه از قصر بعبادت مشغول شو. سپس همه تبريك مقام به او گفتند و بنا شد فردا صبح بيايد و فرمان از پدر گرفته بطرف مصر برود.شب پا به فرار گذاشت و ناپديد شد. ماءمورين خليفه هر چه بجستجوى او رفتند ولى آثارى بدست نياورند مگر يك اثر پايش روى زمين ديده شد كه تا لب آب آمده بود و معلوم نيست به آسمان رفته يا به زمين فرو رفته يا خود را بدريا انداخته.هارون بتمام حكام ولايات نامه اى نوشت كه پسرم قاسم را هر كجا يافتيد محترمانه بطرف من روانه كنيد. از آن طرف در شهر بصره عبداللّه بصرى ديوار خانه اش خراب شد به دنبال عمله اى مىگشت تا رسيد كنار مسجدى جوانى را ديد كه نشسته و قرآن مىخواند. گفت پسر حاضرى خانه من كار كنى و مزد بگيرى.جوان گفت آرى خدا بنده اش را آفريده كه هم كار كند هم استراحت نمايد و هم عبادت كند. قبول كرد با يك درهم كه فراد صبح بخانه عبداللّه كار كند. شروع بكار كرده. عبداللّه مىگويد شب شد ديدم اين جوان بقدر سه نفر كار كرده خواستم بيشتر به او مزد بدهم، قبول نكرد و يك درهم گرفت و رفت.فردا صبح بسراغش رفتم اثرى از او نديدم از حالش. جستجو كردم گفتند اين جوان هفته اى يكروز كار مىكند و بقيه ايام هفته به عبادت مشغول است. صبر كردم هفته ديگر رفتم او را بخانه آوردم كار كرد و مزدش را گرفت و رفت، هفته ديگر رفتم او را بخانه خود براى كار بياورم گفتند مريض است و در فلان خرابه بسترى مىباشد داخل خرابه شدم او را ديدم كه در حال احتضار است كنار بالين او نشستم چشم باز كرد خود را به او معرفى كردم. گفت عبداللّه چون مىدانم مىخواهم بميرم خود را بتو معرفى مىكنم بدان من قاسم مؤتمن پسر هارون الرشيدم پشت پا بخانه پدر زده بفكر عبادت خدا به اين شهر آمدم. آخرين ساعت عمر من است وصيتهاى مرا گوش بده، قرآن مرا بكسى بده كه برايم قرآن بخواند لباسهاى مرا به آنكس بده كه قبرى برايم تهيه كند و در اين حال انگشترى را از دست بيرون آورده و گفت اين انگشترى است كه پدرم هارون بدستم كرده، برو بغداد روزهاى دوشنبه پدرم سواره از بازار عبور مىكند براى آن كسانيكه حاجتى دارند يا به آنها ظلمى رسيده است شخصا رسيدگى مىكند.نزد پدرم برو و اين انگشتر را به او بده و بگو پسرت قاسم در آخرين وصيت خود گفت: بابا معلوم است تو قدرت جواب در روز حساب و قيامت را دارى اين انگشتر هم مال خودت باشد.عبداللّه مىگويد: هنوز وصيت او تمام نشده بود همينطور كه مشغول حرف زدن بود حركت كرد و صدا زد آقا خوش آمديد آقائى فرموديد.عبداللّه مىگويد: متحير ماندم كسى را نمى ديدم اين جوان با چه كسى صحبت مىكند جوان صدا زد عبداللّه برو كنار و مؤدب بايست آقايم على بن ابيطالب عليه السلام است ببالينم تشريف آورده اند.
گر طبيبانه بيائى بسر بالينم
بدو عالم ندهم لذّت بيمارى را
بدو عالم ندهم لذّت بيمارى را
بدو عالم ندهم لذّت بيمارى را
على اى ركن ايمانم، على شمس درخشانم
على مولا على رهبر، على صاحب على سرور
على حلال مشكلها، على روشنگر دلها
على دريا، على ساحل، على اعظم على كامل
على زاهد على عابد،على مرشد على راشد
على با انبياء همدم، شفابخش دل عالم
على كعبه على زمزم، على جانم على جانم
على جسم و على جانم، على جانم على جانم
على جنت على كوثر، على جانم على جانم
على شمس قبائل ها، على جانم على جانم
على حلال هر مشكل، على جانم على جانم
على احمد على حامد، على جانم على جانم
على كعبه على زمزم، على جانم على جانم
على كعبه على زمزم، على جانم على جانم