6) يا على خلصنى
زيد نساج مىگويد: در كوفه ساكن بودم و همسايه اى داشتم كه روزهاى جمعه جايى مىرفت و من نمى دانستم كجا مىرود مىگويد يك روز به او گفتم، روزهاى جمعه كجا مىروىگفت: من به نجف براى زيارت على عليه السلام مىروم. گفتم: اين هفته كه خواستى بروى، مراهم با خود ببر. گفت: بسيار خوب.من روز جمعه داخل خانه معطل شدم ولى نيامد. بلند شدم به درخانه اش رفتم و در زدم، عيالش عقب در آمد و گفت: كيه!گفت به زنش گفتم: بنا بود آقا بياد مرا خبر كند برويم نجف! گفت: لابد يادش رفته، و فراموش كرده است. با خودم گفتم مىروم، آمدم رسيدم نزديكى هاى مسجد حنّانه، نزديكى اين مسجد يك چاهى معروف است كه اين چاه، همان چاهى است كه شب ها على عليه السلام مىآمد و سرش را تا ناف توى اين چاه مىكرد و درد دلش را به چاه مىگفت.گفت: يك وقت ديدم رفيق ما لب اين چاه ايستاده، سطل انداخته توى چاه آب بكشد و غسل بكند. پشتش طرف من بود نگاه كردم ديدم يك زخمى روى شانه راستش است به اندازه يك وجب. تا رويش را برگرداند و ديد من مىآيم و اين زخم شانه اش را ديدم خيلى ناراحت شد، رفتم سلامش كردم، فلانى بنا بود، مرا هم خبر كنى و منم بيايم!گفت: يادم رفت. گفتم: اين زخم روى شانه ات چيست! گفت چه كار دارى، خيلى اصرارش كردم، گفت: تا زنده ام به كسى نمى گوئى!گفتم: نه!گفت: فلانى! ما ده نفر بوديم و هر شب مىرفتيم سر راه مردم را مىگرفتيم و دزدى مىكرديم، گفت: يك شب منزل يكى از رفقاء مهمان بوديم آنقدر به من مشروب دادند خوردم. بعد از مهمانى به خانه آمدم در ميان خانه مست ولايعقل افتاده بودم، يك وقت عيالم شمشيرم را آورد به دستم داد و گفت: آى مرد فردا شب رفقاى تو بخانه ما مىآيند، هيچى نداريم، بلند شو بُر سر راه بگير و چيزى پيدا كن و بياور. گفت: من نصف شب حركت كردم آمدم دم دروازه كوفه، نم نم باران هم مىآمد گاهى هم رعد و برق جستن مىكرد، يك وقت برقى جستن كرد و وسط راه را نگاه كردم ديدم دو سياهى مىآيد، گفتم الحمدللّه نا اميد بر نمى گردم.يك مقدارى گذشت، برق ديگرى جستن كرد اين دو نفر نزديكتر شده، ديدم زن هستند، گفتم: زور يك مرد به دو زن بهتر مىرسد اگر دو مرد بودند كارم مشكل تر بود، نزديكتر آمدند يك برق ديگر جستن كرد، نگاه كردم و ديدم يكى از آنها پير و ديگرى يك دختر جوان و بسيار زيبا، شيطان مرا وسوسه كرد، رفتم جلو، آنچه طلا و خلخال و نقره و لباس داشتند از اينها گرفتم تا خواستم دست خيانت طرف دختر دراز كنم يك وقت پير زن به التماس افتاد و خودش را روى قدمهايم انداخت و گفت: اى مرد: هر چه طلا و لباس زيور داشتيم بُردى نوش جانت بُرو، ولى دست درازى به طرف اين ناموس نكن!مى دانى چرا!براى اينكه اوّلاً اين دختر يتيمه است، مادر ندارد و فردا شب هم زفاف اين دختر است و من خاله اين دختر هستم. اين دختر، امشب خيلى به من اصرار كرد و گفت خاله جان! من فردا شب به خانه شوهر مىروم و مشكل مىدانم به اين زوديها به من اجازه بدهند تا بروم قبر على عليه السلام را زيارت كنم. امشب مىخواهم او را براى زيارت به نجف ببرم ولى حالا تصادف و اتفاق توى راه به ما برخورد كردى، هر چه داشتيم بردى نوش جانت. ولى با حيثيت و شرف ما بازى نكن!! هر چه اين پيره زن بيچاره التماس كرد، در من اثر نكرد و گفت:
گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله تو
آنچه البته بجايى نرسد فرياد است
آنچه البته بجايى نرسد فرياد است
آنچه البته بجايى نرسد فرياد است
هر چه ره طى مىكنم و رد زبانم يا عليست
اى پناه دل شه مردان على مولاى دين
پاى صبرم بشكند گرسنگ محنت در جهان
هر كجا مىزنم از عشق تواى نازنين
بلبل گلزار عشقم تا بجسمم جان بود
عمر شيرين طى شود هرگز ننالم در جهان
هر چه نوشم در جوانى با غم عشق تو من
گر چه ديوانه ترا قسمت بود فرزانگى
نام نيكت تا ابد اى مهربانم يا عليست
بلبل آسا سوى گل آه و فغانم يا عليست
هر كجا رفتم ز پا تاب و توانم يا عليست
خم نگردد قامتم چون قوت جانم عليست
شور و غوغاى تو و آه وفغانم يا عليست
بهر ديدار رخ صاحب زمانم يا عليست
شادى دل با غم فصل خزانم يا عليست
سفره مردانگى از آب و نانم يا عليست
نام نيكت تا ابد اى مهربانم يا عليست
نام نيكت تا ابد اى مهربانم يا عليست