4) جيفه دينى - کرامات العلویه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کرامات العلویه - نسخه متنی

علی میرخلف زاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

4) جيفه دينى

جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ محمد حسن مولوى قندهارى كه يكى از علماى زاهد و بزرگوار مشهد مقدّس مىباشد نقل مىفرمود: از آقاى سيد رضا موسوى قندهارى كه سيدى فاضل و متقى بود فرمود:

سلطان محمد دائى ايشان شغلش خياطى و تهيدست و پريشان حال بود. روزى او را بشاش و خندان يافتم پرسيدم چطور است امروز شما را شاد مىبينم، فرمود آرام باش كه مىخواهم از شادى بميرم، ديشب از جهت برهنگى بچه هايم و نزديكى ايام عيد و پريشانى و فلاكت خودم گريه زيادى كردم و بمولا اميرالمؤمنين على عليه السلام خطاب كردم آقا تو شاه مردانى سخى و دست و دل باز روزگارى، گرفتارى هاى مرا مىبينى، چون خوابيدم ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم باغى بزرگ ديدم كه قلعه اش از طلا و نقره بود درى داشت كه چندين نفر نزد آن ايستاده بودند.

نزديك آنها رفتم پرسيدم اين باغ كيست گفتند از آن حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام است. التماس كردم كه بگذارند داخل شده و بحضور آن حضرت برسم. گفتند فعلاً حضرت رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم تشريف دارند، بعد اجازه دادند. با خود گفتم اوّل خدمت حضرت پيامبر عزيز اسلام وارد گردم و از ايشان سفارشى بگيرم.

چون خدمت حضرت رسول اللّه صلّى الله عليه وآله وسلّم رسيدم از پريشانى خود شكايت كردم. حضرت فرمود خدمت آقايت اباالحسن برو. عرضكردم حواله اى مرحمت فرمائيد. حضرت خطى بمن دادند دو نفر را هم همراهم فرستادند چون خدمت حضرت اباالحسن على عليه السلام رسيدم. حضرت فرمود: سلطان محمد كجا بودى گفتم از پريشانى روزگار بشما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم دارم.

حضرت حواله را گرفت و خواند و بمن نظر تندى فرمود و بازويم را بفشار گرفت و نزد ديوار باغ آورد و اشاره فرمود، به ديوار، ديوار شكافته شد دالانى تاريك و طولانى نمايان شد و مرا همراه خود برد من سخت ترسيده بودم. اشاره ديگرى كرد، روشنائى ظاهر شد پس درى نمايان شد و بوى گندى بشدّت بمشامم رسيد حضرت فرمود: داخل شو و هر چه مىخواهى بردار، داخل شدم ديدم خرابه اى است پر از لاشه مردار حضرت بتندى فرمود: زود بردار (لاشه خوارهاى زيادى آنجا بود) از ترس مولا دست دراز كردم پاى قورباغه مرده اى بدست آمد، برداشتم. فرمود: برداشتى عرضكردم بلى.

حضرت فرمود: بيا، در برگشتن دالان روشن بود. در وسط دالان دو ديك پر آب روى اجاق خاموش مانده بود. حضرت على عليه السلام فرمود: سلطان محمد چيزى كه بدست دارى در آب بزن و بيرون آور چون آنرا در آب زدم ديدم طلا شده است. حضرت بمن نگاهى نمود و لكن خشمش كمتر بود.

حضرت فرمود سلطان محمد براى تو صلاح نيست محبت مرا مىخواهى يا اين طلا را؟ عرض كردم محبت شما را!

فرمود: پس آنرا در خرابه بيانداز. بمجرد انداختن از خواب بيدار شدم بوئى بمشامم رسيد تا صبح از خوشحالى گريه مىكردم و شكر خداى را نمودم كه محبت آقا على عليه السلام را پذيرفتم. پس از اين واقعه اضطرار دنيوى سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گرديد.




  • مست تولاى توام يا على
    اى لب لعل تو مسيحاى من
    روشنى ديده بيناى من
    مست تولاى توام يا على
    ديده به خورشيد رخت دوختم
    سوختن آموختم و سوختم
    سوختم و نور بر افروختم



  • خاك كف پاى توام يا على
    وى سخنت باعث احياى من
    نيست كسى غير تو مولاى من
    خاك كف پاى توام يا على
    با نگهى سوختن آموختم
    سوختم و نور بر افروختم
    سوختم و نور بر افروختم



/ 132