517- صلايى آسمانى و... ناله هاى تنهايى !! - 1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اشك از چشمانش جارى گرديد. اميرالمؤ منين (عليه السلام ) چون حالت او را مشاهده فرمود: دقت كرد و سر به آسمان بلند كرد و كلماتى فرمود كه ما نفهميديم . به خدا قسم ديديم آن شخص بصورت انسان برگشت و لباسهايش از هوا روى شانه اش افتاد و از مسجد بيرون رفت در حالى كه قدم هاى او مى لرزيد و ما بسيار تعجب كرديم و نظرمان را به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) دوخته شده بود حضرت توجهى به ما فرمود و اظهار داشتند، چرا چنين تعجب كرده ايد. گفتيم فدايت شويم چگونه تعجب نكنيم از اين حادثه اى كه هم اكنون به چشم ديديم فرمود: آيا نمى دانيد آصف بن برخيا نظير اين حادثه را بصورت فعل در آورده و تخت بلقيس را در لحظه اى به حضور سليمان كشانيد و آورد كه داستانش در قرآن بيان شده . آنگاه آيات مربوطه را تلاوت فرمود. سپس پرسيد كه آيا پيغمبر شما محمد صلى الله عليه و آله و سلم نزد خدا گرامى تر است يا سليمان . عرض كرديم : پيغمبر ما. فرمود: پس وصى پيغمبر شما گرامى تر از وصى سليمان است ، در نزد آصف وصى سليمان يك حرف از حروف اسم اعظم بود ولى در نزد ما هفتاد و دو حرف از اسم اعظم خداوند است .(601)

517- صلايى آسمانى و... ناله هاى تنهايى !!

اميرمؤ منان على (عليه السلام ) پس از بازگشت از جنگ نهروان نامه اى را نوشت و دستور داد به مردم آن را ابلاغ كنند، اما سبب نوشتن نامه اين بود كه عده اى در مورد ابوبكر و عمر و عثمان از آن مولاى بزرگوار پرسش ‍ كردند كه على (عليه السلام ) از اين سؤ ال خشمگين شدند و فرمودند: اين پرسشهاى بى حاصل را چه سود؟ بنگريد كه شهر مصر را تصرف كرده اند و معاويه ابن خديج و محمد بن ابى بكر را به قتل رسانيده چه مصيبت بزرگى ! كشته شدن محمد را مصيبتى است بزرگ . به خدا سوگند كه او مانند يكى از فرزندان من بود.

سبحان الله ما اميدوار بوديم كه بر اين قوم و متصرفاتشان چيره و پيروز شويم اما ناگهان آنان بر ما تاختند و متصرفات ما را تصاحب كردند. اينك من براى شما نامه اى مى نويسم كه انشاء الله تعالى به پرسش هاى شما پاسخى روشن باشد. پس ، دبير خود عبيدالله بن ابى رافع را فرمود: چند تن از مردمى را كه به آنان اعتماد دارم را نزد من حاضر كن ، گفت : يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نام آنان چيست ؟ چه كسانى را به خدمت آورم ؟ حضرت فرمود: اصبغ ابن نباته و ابوطفيل عامر بن وائله كنانى و رزين بن جبيش اسدى و جويريه بن مسهر عبدى و خندف بن زهير اسدى و حارثه بن مضرب الهمدانى و حارث بن عبدالله اعور همدانى و مصباح نخعى و علقمة بن قيس و كميل بن زياد و عمير بن زراره ، را بياور نزد من .

آنان حاضر شدن . على (عليه السلام ) به آنها فرمود: اين نوشته را بگيريد و عبيدالله بن ابى رافع آن را بر مردم بخواند و شما هم جمعه حاضر باشيد و اگر كسى بر ضد شما برخيزد. با او به كتاب خدا در اختلاف خود انصاف دهيد و به عدالت رفتار كنيد. اينك نامه :

بسم الله ارحمن الرحيم از بنده خدا على اميرمؤ منان ، به مومنان و مسلمانان از شيعيان خود... به خدا سوگند نمى دانم به چه كسى شكايت برم . آيا در حق انصار ستم رفت يا در حق من ستم كردند؟ بلكه حق مرا به ستم گرفتند و من مظلوم واقع شدم ...(امام پس از تحليل وقايع غصب خلافت و ولايت او، به بيعت مردم با عثمان مى پردازند كه البته به علت طولانى بودن نامه اين موارد حذف گرديد)... مردم مى ترسيدند اگر من بر آنان ولايت يابم گلويشان را بفشارم و نتوانند دم بر آوردند و از ولايت بهره اى در دست آنان نماند. پس همه بر ضد من بر پاى خاستند و متفق شدند تا ولايت را از من به عثمان برگردانند به اين اميد كه بوسيله او از آن نصيب برند و آن امر را در ميان خود دست به دست بگردانند. شبى كه با عثمان بيعت كردند، بانگى برخاست و در مدينه پيچيد و به گوشها رسيد و معلوم نشد بانگ از كيست و به گمان من بانك از كسى بود كه پنهان از چشم ها مى زيست !! بارى چنين گفت : آن ندا دهنده : اى كه بر اسلام سوگوارى مى كنى ، خيز و سوگوارى كن ، اى جارچى مرگ ، اسلام را مرگ فرا گرفت ، برخيز و خبر مرگ اسلام را اعلام كن همانا كه معروف مرد و منكر آشكار شد. همانا كه على بر عمر ولايت از او برتر است پس ولايت را در دست او گذاريد و مقام والى او انكار مكنيد اين ندا مايه عبرت بود و اگر همه مردم از اين واقعه آگاهى نداشتند آنرا نقل نمى كردم . و بردبارى پيشه ساختم تا خداى تعالى چه خواهد... عبدالرحمن بن عوف به من گفت : اى پسر ابوطالب تو آيا به اين امر (حكومت ) بسيار دلبسته اى ؟ گفتم : دلبسته به آن نيستم اما ميراث محمد صلى الله عليه و آله و سلم و حق او را مطالبه مى

/ 367