بعد از اينكه ابن ملجم عرض ارادت به امام كرد (در داستان قبلى ذكر شد) امام گفتار او را تحسين كرد و فرمود: اسمت ؟ گفت : عبدالرحمن . حضرت فرمود: فرزند چه كسى هستى ؟ گفت . فرزند ملجم مرادى .حضرت فرمود: آيا تو مرادى هستى ؟ گفت : آرى اى اميرالمؤ منين ! حضرت فرمود: انا لله انا اليه راجعون و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العضيم حضرت مكرر به او نگاه مى كرد و يك دست خود را به ديگرى مى زد و كلمه استرجاع را بر زبان جارى مى نمود.بعد فرمود: واى بر تو! آيا تو از قبيله بنى مرادى ؟ گفت : آرى در اينجا حضرت اين اشعار را خواند:
انا انصحك منى بالوداد اريد حياته و يريد قتلى عذيرك من خليلك من مراد
مكاشفه و انت من الاعادى عذيرك من خليلك من مراد عذيرك من خليلك من مراد
من تو را به دوستى نصيحت مى كنم آشكارا و حال آنكه مى دانم تو از دشمنان من مى باشى من قصد زنده ماندن او را دارم و او قصد قتل ؛ مرا عذر خواه تو دوستت از قبيله مراد است .(959)
796- سه بار بيعت گرفت
اصبغ بن نباته مى گويد: وقتى جماعتى از يمن نزد امام وارد شدند و با آن حضرت بيعت كردند. ابن ملجم هم كه جز آن گروه بود بيعت كرد و بعد از بيعت حركت كرد كه برود حضرت او را صدا زد و از او عهد و پنهان گرفت كه بيعت خود را نگسلد، او پذيرفت ، سپس تا حركت كرد اما مجددا حضرت براى سومين بار درخواست بيعت و استحكام آن را نمود، ابن ملجم كه از اين واقعه متعجب شده بود گفت : نديدم با ديگران اين گونه عمل كنى ، امام به او فرمود: برود اما من نمى بينم كه تو بر آنچه بيعت كردى وفا كنى . ابن ملجم از زمانى كه اسم مرا شنيدى از حضورم ناراحت شدى در حالى كه به خدا قسم من ماندن با تو و جهاد براى تو را دوست دارم و قلب من دوستدار توست و محققا من دوستداران تو را نيز دوست دارم و با دشمنان تو دشمن مى باشم .امام تبسمى كرد و فرمود: اى برادر مرادى اگر از چيزى سؤ ال كنم صادقانه جواب مى دهى ؟ گفت : بلى اى اميرالمؤ منين !حضرت فرمود: آيا تو دايه اى يهودى داشته اى كه هر گاه گريه مى كردى تو را كتك مى زد و به صوتت سيلى مى نواخت و مى گفت : ساكت شو! زيرا تو از كسى كه ناقه صالح را پى كرد شقى ترى و بزودى جنايت عظيمى را مرتكب خواهى شد كه خداوند به خاطر آن بر تو غضب كند و سرنوشت تو آتش جهنم باشد؟ ابن ملجم گفت : اين بوده و ليكن به خدا قسم تو در نزد من از هر كسى محبوبترى .(960)
797- ماندن ابن ملجم نزد على (ع )
ابن ملجم مدتى در بنى تميم ماند امام به هنگام مراجعت دوستانش به يمن او مريض شد و دوستانش او را ترك گفته و به يمن رفتند. ابن ملجم چون خوب شد نزد اميرالمؤ منين آمد و شبانه روز از حضرت جدا نمى شد. حضرت خواسته هايش را بر آورده مى ساخت و او را گرامى مى داشت و به منزل خود دعوت مى كرد و در همان حال مى فرمود: تو قاتل و كشنده من هستى و اين شعر را مكرر مى خواند: