مىكرد متعاقب آن اين منظومه غرّا را سرود كه انشاءاللَّه همگى ياد بگيريم و به آن عمل كنيم، وى
درباره قرآن مىگويد:
نقش قرآن تا در اين عالم نشست
فاش گويم آنچه در دل مضمراست
چونكه در جانرفتجانديگرشود
اندر او تدبيرهاى غرب و شرق
با مسلمان گفت جان بر كف بنه
هرچه از حاجت فزون دارى بده
نقشهاى پاپ و كاهن را شكست
اين كتابى نيست چيزى ديگراست
جان چو ديگر شد جهان ديگرشود
سرعت انديشه پيداكن چو برق
هرچه از حاجت فزون دارى بده
هرچه از حاجت فزون دارى بده
را اين قدر باختهاند واين خودباختگى هنوز به صورت شديدترى تحت عناوين فريبنده جلوه مىكند، اقبال
آن روز، همه مسلمانان را آگاه كرد و گفت:
برگ و ساز ما كتاب حكمت است
هر دو انعام خداى لايزال
حكمت اشياء فرنگى زدا نيست
نيك اگر بينى مسلمانزاده است
چون عرب اندر اروپا پر گشاد
علم و حكمت را بنا ديگر نهاد
اين دو قوت اعتبار ملت است
مؤمنان راآن جمال است اين جلال
اصل او جز لذت ايجاد نيست
اين گهر از دست ما افتادهاست
علم و حكمت را بنا ديگر نهاد
علم و حكمت را بنا ديگر نهاد