مفخر شرق نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مفخر شرق - نسخه متنی

غلامرضا سعیدی؛ هادی خسروشاهی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

1. در نخستين برخوردها با استاد سعيدى، از وى پرسيدم كه در آن بحران غرب‏گرايى روشنفكر جماعت
ايرانى، انگيزه گرايش شما به اسلام، غير از تربيت خانوادگى، چه بود؟

گفت: اللَّه ‏اكبر! اتفاقاً سئوال پرمعنايى است.
من در اثر مطالعات زياد و مختلف، كم‏كم به
‹‹
غرب پسندى ›› دچار شدم، به ويژه كه فتواى ‹‹ تقى ‏زاده ›› هم از اروپا تازه رسيده بود كه:

‹‹
ايرانى بايد ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً، فرنگى مآب شود! ›› آن آمادگى ذهنى و اين فتوا!

ما را در
بست به سوى فرنگى مآبى سوق مى‏داد كه سروش غيبى از ‹‹ محمد اقبال لاهورى ››، هشدار خود را به گوش
ما رسانيد و راه‏گشاى ما به سوى نور شد.

اقبال در شعرى، تمدن مادى اروپا را سزاوار شرقيان مسلمان
نمى‏دانست و آن را نارسا، فرسوده و بيمارى‏زا مى‏دانست و به همين دليل مى‏گويد:




  • بيا كه ساز فرنگ از نوا درافتادست
    زمانه كهنه‏بتان را هزار بار آرست
    من از حرم نگذشتم كه پخته بنياد است



  • درون پرده او نغمه نيست، فريادست
    من از حرم نگذشتم كه پخته بنياد است
    من از حرم نگذشتم كه پخته بنياد است



اين هشدار، در دل من نشست و به سوى خويشتن خويش، برگشتم و فهميدم كه به قول مرحوم اقبال، فرنگ خود از
درمان خود ناتوان است، پس چگونه مى‏تواند ما مسلمانان را با داشتن بنيادى استوار، درمان كند؟




  • از من اى باد صبا گوى به داناى فرنگ
    عجب آن نيست كه اعجاز مسيحا دارد
    عجب‏اينست كه بيمارتو، بيمارتر است



  • عقل تا بال گشوده است گرفتارتراست
    عجب‏اينست كه بيمارتو، بيمارتر است
    عجب‏اينست كه بيمارتو، بيمارتر است



اين بود كه پس از سفر هند، و آشنايى بيشتر با افكار و انديشه‏هاى سيّد جمال‏الدين و اقبال لاهورى،
راه خود را در ميان گمراهيها، به يارى خدا، انتخاب كردم و البته پيش از آن هم، به لطف الهى، خيلى دور
از حقيقت نبودم!...

2. روزى سيّد ضياءالدين به من گفت:

شاه پس از ديدار با ظاهرشاه، از او شنيده است كه آثار فارسى شما در
افغانستان خوانندگان زيادى دارد و مايل است شما را ببيند و من در بادى امر، اين ديدار را پذيرفتم،
ولى روزى كه ‹‹ سيّد ضياءالدين ›› به من خبر داد كه در فلان تاريخ بايد به ديدار شاه برويم، ناگهان
جرقه‏اى در روحم زد و با خود گفتم:

مرا با شاه چه كار؟

پست و مقام دنيا كه نمى‏خواهم، آخرت هم كه به
دست او نيست و تازه به اصطلاح ‹‹ شرفياب ››!

شدم، بايد به او تعظيم كنم و آن وقت در پيش جدم، شرمسار
خواهم شد كه سعيدى، در برابر ناسيّدى به تعظيم پرداختى؟

و شعر اقبال باز به دادم رسيد كه:




  • آدم از بى‏بصرى بندگى آدم كرد
    يعنى از خوى غلامى ز سگان پست‏تراست
    من نديدم كه سگى‏پيش سگى سر خم كرد



  • گوهرى داشت ولى نذر قباد و جم كرد
    من نديدم كه سگى‏پيش سگى سر خم كرد
    من نديدم كه سگى‏پيش سگى سر خم كرد



بر خود نهيب زدم، گوهر سيادت را نذر قباد و جم نمى‏كنم و به سيّد ضياءالدين اطلاع دادم كه از
شرفيابى معذورم، و نرفتم...

/ 238