آيا همه محتويات ذهن انسان مأخوذ از تجارب است ؟ - فلسفه اخلاق نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه اخلاق - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

انسان آن را سر سري نقل كند و بعد نقد يا تصديق نمايد ، از اين رو با اجازه مستمعان محترم ، امشب توضيحاتي درباره اين نظريه عرض مي كنم ، و فكر مي كنم تيپ مستمعين تيپي است كه با طرح اين گونه مسائل مخالف نيستند بلكه موافقند .

آيا همه محتويات ذهن انسان مأخوذ از تجارب است ؟

اين نظريه اولا مبتني است بر يك نظريه ديگري كه خود كانت و بعضي فيلسوفان ديگر جهان داشته و دارند توضيح اينكه اين مسئله در جهان مطرح است كه آيا همه محتويات ذهن انسان ، همه سرمايه هاي ذهني و فكري و وجداني انسان مأخوذ از احساس و تجارب انسان است ؟ يعني آيا همه فكرها ، انديشه ها و احساسهايي كه در انسان وجود دارد ابتدا كه او به دنيا مي آيد به هيچ شكلي وجود ندارد و انسان هر چه به دست مي آورد فقط از راه حواس : چشم ، گوش ، لامسه ، ذائقه و شامه به دست مي آورد ، يا يك سلسله احكام از ابتدا همراه ذهن انسان وجود دارد ؟ بعضي معتقدند هم در قديم معتقد بوده اند و هم در جديد كه در ذهن انسان هيچ چيزي وجود ندارد كه قبلا در حس او وجود نداشته است همه محتويات فكري و ذهني انسان از همين دروازه هاي حواس وارد ذهن شده اند و غير از اينها چيزي نيست از نظر اين افراد ذهن انسان حكم انباري را دارد كه در ابتدا خالي محض است ، از پنج دريا بيشتر ( اگر حواس بيشتر باشد ) اشيائي در اين انبار ريخته مي شود و انبار پر مي گردد ، ولي اين انبار كه پر شده است هيچ چيزي در آن نيست مگر اينكه از يكي از اين درها آمده ، و در اين انبار چيزي كه از اين درها وارد نشده باشد وجود ندارد .

نظريه ديگر نظريه كساني است كه مي گويند آنچه در انبار ذهن انسان هست دو بخش است ، بخشي از آنها از همين درها و روزنه هاي حواس : چشم و گوش و شامه و لامسه و ذائقه و امثال اينها آمده است و پاره اي از آنها قبلي است يعني قبل از احساس در ذهن ما وجود دارد . آقاي كانت اين نظر دوم را انتخاب كرده و معتقد به حقايق ما قبل تجربي است . اين يك مقدمه .

عقل نظري و عقل عملي

مطلب ديگر كه قدماي ما هم هميشه مي گفته اند ، اين است كه مي گويند عقل انسان دو بخش است : بخش نظري و بخش عملي يا احكام عقل انسان دو بخش است : نظري و عملي يك قسمت از كارهاي عقل انسان درك چيزهايي است كه هست اينها را مي گويند عقل نظري قسمت ديگر درك چيزهايي است كه بايد بكنيم ، درك بايدها اينها را مي گويند عقل عملي كانت تمام فلسفه اش نقد عقل نظري و عقل عملي است كه از عقل نظري چه كارها ساخته است و از عقل عملي چه كارها ؟ او در پايان به اينجا مي رسد كه از عقل نظري كار زيادي ساخته نيست ، عمده عقل عملي است ، كه او به همين مسئله وجدان مي رسد . اين هم مقدمه دوم .

احكام وجدان از نظر كانت

مقدمه سوم : [ كانت ] مي گويد وجدان يا عقل عملي يك سلسله احكام قبلي است ، يعني از راه حس و تجربه به دست بشر نرسيده ، جزء سرشت و فطرت بشر است مثلا فرمان به اينكه راست بگو ، دروغ نگو ، فرماني است كه قبل از اينكه انسان تجربه اي درباره راست و دروغ داشته باشد و نتيجه راستي و دروغ را ببيند ، وجدان به انسان مي گويد راست بگو ، دروغ نگو بنابر اين ، دستورهايي كه وجدان مي دهد همه دستورهاي قبلي و فطري و به تعبير عوامي ، مادر زادي است ، به حس و تجربه انسان مربوط نيست به همين دليل فرمان اخلاقي به نتايج كارها ، كار ندارد ، خودش اساس است مثلا ما مي گوييم : راست بگو ، بعد برايش استدلال مي كنيم : زيرا اگر انسان راست بگويد مردم به او اعتماد مي كنند ، مردم به گمراهي نمي افتند ، خودش شخصيت پيدا مي كند ، نتايج راستي را ذكر مي كنيم همچنين مي گوييم : دروغ نگو ، نتايج بد دروغ را ذكر مي كنيم مي گويد وجدان اخلاقي به اين نتايج كاري ندارد ، فرماني است مطلق ، و به عبارت ديگر آن عقل است كه با مصلحت سر و كار دارد ، غلط است كه ما بياييم براي مسائل اخلاقي استدلال كنيم كه ايها الناس ! امانت داشته باشيد به اين دليل ، و بعد آثار و مصلحت و فايده امانت را ذكر بكنيم ، ايها الناس ! خيانت نكنيد ، بعد مفاسد خيانت را ذكر بكنيم ، ايها الناس ! عادل باشيد ، آنوقت مصلحتها و آثار عدالت را ذكر بكنيم ، ظالم نباشيد ، آثار بد ظلم را بيان نماييم مي گويد اين اشتباه است اينها كار عقل است كه دنبال مصلحت مي رود عقل چون دنبال مصلحت مي رود احكامش هميشه مشروط است ، يعني هميشه به چيزي فرمان مي دهد به خاطر يك مصلحت يك جا مي بينيد آن مصلحت از بين رفت مصلحت كه رفت عقل هم دست از حكم خودش بر مي دارد .

مثلا عقل مي گويد امانت به خرج بده براي فلان مصلحت يك جا آن مصلحت وجود ندارد ، مي گويد نه ، اينجا ديگر امانت به خرج نده يا مي گويد راست بگو به خاطر فلان مصلحت يك جا آن مصلحت از دست مي رود ، مي گويد نه ، اينجا ديگر راست نگو ، اينجا جاي دروغ گفتن است [ كانت مي گويد ] اين كه اخلاقيون گاهي اجازه مي دهند بر خلاف اصول اخلاقي رفتار بشود علتش اين است كه اينها نخواسته اند از وجدان الهام بگيرند ، خواسته اند از عقل دستور بگيرند اين عقل است كه دنبال مصلحت مي رود ، وجدان ، اين حرفها سرش نمي شود ، او مي گويد راست بگو ، يك حكم مطلق و بلاشرط و بدون هيچ قيدي ، به اثر و نتيجه اش كار ندارد مي گويد : راست بگو ولو براي تو نتايج زيان آور داشته باشد ، و دروغ نگو ولو منافع زيادي براي تو داشته باشد او اساسا اين حرفها در كارش نيست ، مي گويد مطلقا راست بگو و مطلقا دروغ نگو .

گفت : در اندرون من خسته دل ندانم كيست كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست در اندرون ما خدا يك چنين قوه آمر و فرماندهي قرار داده با يك سلسله فرمانها و تكليفها ، كه از درون ما به ما فرمان اخلاقي مي دهد به عبارت ديگر ، بشر " تكليف سر خود " به دنيا آمده ( مي بينيد بعضي از پالتوها را مي گويند پالتوهاي آستين سر خود ) ديگران مي گويند انسان مستعد تكليف به دنيا آمده ، قابل براي اينكه بعدها مكلف بشود به دنيا آمده است ، كانت مي گويد اصلا بشر مكلف به دنيا آمده ، تكاليفهايش همراه خودش هست ( البته مقصود تكليفهاي غير وجداني نيست ، پاره اي از تكليفات است او فقط تكليفهاي اخلاقي را مي گويد ) انسان " تكليف سر خود " به دنيا آمده است يعني پاره اي از تكليفها در درون خودش گذاشته شده ، نيرويي در درون خودش هست كه آن فرمانها را مرتب به او مي دهد .

عذاب وجدان

بعد مي گويد : آيا هرگز تلخي پشيماني را چشيده ايد ؟ هيچكس نيست كه يك كار غير اخلاقي كرده باشد و بعد خودش تلخي آن كار را نچشيده باشد آدم غيبت مي كند و در حالي كه غيبت مي كند گرم است ، مثل آن آدمي كه دعوا مي كند و در حال دعوا آنچنان گرم است كه جراحاتي به بدنش وارد مي شود حس نمي كند ، ولي وقتي كه دعوا تمام مي شود و به حال عادي بر مي گردد تازه درد را احساس مي كند انسان در حالي كه گرم يك هيجاني هست غيبت مي كند ، لذت مي برد مثل لذت آدم گرسنه اي كه به تعبير قرآن گوشت مرده برادرش را بخورد ، اما همينكه اين حالت رفع بشود ، يك حالت تنفري از خودش در خودش پيدا مي شود ، احساس مي كند كه از خودش تنفر پيدا كرده ، دلش مي خواهد خودش از خودش جدا بشود ، خودش را ملامت و سرزنش مي كند امروز اين حالت را " عذاب وجدان " مي گويند و اين واقعا حقيقتي است اكثر جانيهاي دنيا ولو براي چند لحظه عذاب وجدان را احساس مي كنند اين كه نمي گويم همه ، چون من چنين آماري ندارم ، ولي غيرش را هم سراغ ندارم اكثرا جانيهاي دنيا معتاد به يك سلسله سرگرميهاي خيلي شديدند ، معتاد به يك سلسله مخدرها از قبيل ترياك ، هروئين ، مسكرات و قمار ، يا سرگرميهاي بسيار شديد و منصرف كننده ديگر .

اين براي آن است كه مي خواهد از خودش فرار بكند خودش اين را حس مي كند كه اگر خودش باشد و خودش ، از خودش رنج مي برد و گويي درونش پر از مار و عقرب است و دائما دارند او را مي گزند همان طور كه به شخصي كه از درد شديدي مي نالد مرفين تزريق مي كنند تا آن درد را حس نكند ، اين سرگرميها و مخدرات و مسكرات و قمارها كه بيشتر در افراد جنايتكار و فاسد العمل پيدا مي شود براي فرار از خود است مي خواهد از خودش فرار كند ، و اين چه بدبختي است و چرا بايد انسان خودش را آنچنان بسازد كه نتواند با خودش خلوت كند بر عكس ، چرا اهل صلاح ، اهل تقوا ، اهل اخلاق ، آنها كه هميشه نداي وجدانشان را شنيده و اطاعت كرده اند ، از هر چه كه آنها را از خودشان منصرف بكند فراري هستند ، دلشان مي خواهد خودشان باشند و خودشان و فكر كنند چون عالم درونشان از عالم بيرون واقعا سالمتر است آنكه عالم درونش مثل باغ وحشي است كه سبعها و درنده ها و گزنده هايش را رها كرده باشند ، از خودش فرار مي كند مي رود به طرف مخدرات ، ولي اين بر عكس است . ملاي رومي مي گويد :




  • يك زمان تنها بماني تو ز خلق
    در غم و انديشه ماني تا به حلق (1)



  • در غم و انديشه ماني تا به حلق (1)
    در غم و انديشه ماني تا به حلق (1)



خلاصه مي گويد اين كه انسان نمي تواند با خودش خلوت بكند براي اين است كه خود واقعي اش را از دست داده است ، و به قول اينها براي اين است كه نمي تواند يك لحظه با وجدان خودش بسر ببرد وجدان مي گويد : خاك تو آن سرت ، چرا چنين كردي ؟ مي بايست چنين نمي كردي .

1. مثنوي مولوي ، صفحه 345 سطر . 18

/ 108