اخلاق كمونيستي - فلسفه اخلاق نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه اخلاق - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اخلاق كمونيستي

اخلاق وضع بكند كه پاسخگوي اين سؤالها باشد كه براي چه چيز ارزش انساني قائل است و چه نوع كاري را اخلاق مي داند و چه نوع كاري را ضد اخلاق مي شمارد ؟ در اين مكتب يك چيز معيار اخلاق است و آن تكامل اجتماعي است ، آن هم تكاملي كه بر اساس تكامل ابزار توليد توجيه مي شود .

مكتب ماركسيسم منطقي دارد كه همان منطق معروف هگل ، منطق ديالكتيك است ، فلسفه و جهان بيني اي دارد كه جهان بيني مادي است ، بالخصوص ماديتي كه در قرن هجدهم رايج و شايع بود و يكي از شاگردان يا پيروان به اصطلاح چپگراي هگل به نام فوئر باخ آن را تجديد مطلع كرد ماركس در فلسفه مادي در واقع تابع فوئر باخ است منتها منطق فوئر باخ منطق ديالكتيكي نبوده است ماركس آن منطق ديالكتيك را با فلسفه مادي تلفيق كرده است و از آن ماديت تحولي يا ماديت جدلي ( اين اصطلاحاتي كه مي گويند ) و يا ماترياليسم ديالكتيك به وجود آمده همچنين اين مكتب يك نظريه خاص در مورد [ ماهيت تاريخ دارد كه بر ] اساس اصالت اقتصاد است مي گويد : ماهيت اصلي تاريخ را اقتصاد تشكيل مي دهد ، كه اين را ماترياليسم تاريخي مي گويند ظاهرا اين اصطلاح را انگلس وضع كرده است ماترياليسم تاريخي يا ماديت تاريخي ، يعني تاريخ ماهيت مادي دارد و بخش ديگر ، بخش جامعه شناسي است در بخش جامعه شناسي هم مثل بخش فلسفه تاريخ ، جامعه تقسيم مي شود به زير بنا و رو بنا ، و زير بناي جامعه ، روابط اقتصادي و توليدي است و رو بنا همه چيز ديگر قسمتهاي ديگري از مكتب ماركسيسم البته مربوط به مسائل اقتصادي است ، يعني واقعا ماهيت اقتصادي دارد ، همان چيزي كه رشته تخصصي كارل ماركس هم فقط آن بوده يعني او يك مرد اقتصاد دان بوده و در اقتصاد صاحبنظر بوده است و نظريه اي دارد اگر چه اين نظريه را هم قبلا اقتصاد دانهاي ديگر گفته بودند ولي شايد او بيشتر پرورش داد راجع به مسئله كار و ارزش كه ارزش فقط از كار به وجود مي آيد و سرمايه توليد ارزش نمي كند ، بنابر اين ارزش اضافي ، هر سودي كه سرمايه دار به دست مي آورد به او تعلق ندارد بلكه به كارگر تعلق دارد ، كه اين ، نظريه خاصي است درباره كار و سرمايه .

بخش ديگر قهرا مسئله اخلاق كمونيستي است كه اين مكتب چگونه اخلاقي را توصيه مي كند و چگونه اخلاقي را محكوم مي كند ؟ در اين مكتب مي شود گفت اگر چه به اين تعبير شايد خودشان هم نگفته اند ولي مي شود اينجور نتيجه گيري كرد كه يگانه معيار براي اخلاق ، تكامل است ، يعني هر كاري كه جامعه را به پيش ببرد ، جامعه را به سوي تحول كه تحول هم جز در صورت انقلابيش امكان پذير نيست ببرد ، جامعه را به سوي كمال ببرد اخلاقي است ، هر چه مي خواهد باشد ، و به هر صورتي و به هر كيفيتي ، و هر كاري كه مانع تكامل جامعه باشد غير اخلاقي است ، هر چه مي خواهد باشد البته اگر به اين شكل كلي بخواهيم بگوييم ، اين چيزي است كه شايد هيچ كس با آن مخالف نباشد يعني هر مكتب اخلاقي با اينكه معياري غير از تكامل بيان مي كند ولي سخنش اين است كه تكامل جامعه بستگي به اخلاق دارد ، به همين اخلاقي كه من مي گويم ، اگر چه معيار را تكامل نگفته اند ولي هيچكس اعتقاد ندارد كه اخلاقي كه توصيه مي كند اخلاق ضد تكامل است بلكه مدعي است كه اين اخلاق مقدمه و شرط تكامل است بنابر اين بايد ببينيم كه اين نظريه كه مي گويد تكامل معيار است چه چيز خاصي مي گويد و در واقع بايد ببينيم نظرش درباره تكامل چيست ؟ تكامل را چه مي داند و راه تكامل را چه راهي تشخيص مي دهد ؟ و اين بسيار مهم است .

منطق ديالكتيك

در اين مكتب منطق ، به طور كلي منطق ديالكتيك است و منطق ديالكتيك ، اين اصول را بر همه پديده ها حاكم مي داند : اصل تضاد ، نه به آن معنا كه ديگران مي گفتند ، بلكه به معناي خاص خودش ، يعني اين اصل كه هر چيزي نفي و ضد و انكار خود را در درون خودش دارد ، و به همين دليل كه در واقع جنگ خود با خود را در درون خود دارد پويا است ، در حال حركت است و ساكن نيست پس اصل دومش مي شود اصل حركت ، كه حركت هم ناشي از تضاد است ، آن هم تضادي كه از درون خود پديده سرچشمه مي گيرد نه تضاد يك شي بيروني با پديده حركت منجر به يك سلسله تغييرات تدريجي مي شود ، بلكه حركت يعني تغيير تدريجي ، ولي هر تغيير تدريجي منتهي به يك تغيير دفعي مي شود ، به اين معنا كه هر تغييري در ابتدا جنبه كمي دارد ، يعني افزايش عددي و مقداري دارد ، يك مدتي كه اين افزايش عددي و مقداري ادامه پيدا كرد كم كم مي رسد به مرحله اي كه [ تغيير كيفي حاصل مي شود ] به يك تعبير ، تغيير تدريجي منتهي به تغيير دفعي مي شود ، و به تعبير ديگر تغيير كمي هميشه منتهي به تغيير كيفي مي شود مثال معروفي را هگل ذكر كرده است : اگر ما به آب حرارت بدهيم تدريجا گرم مي شود ، از صفر درجه مي آيد به يك درجه ، پنج درجه ، پنجاه درجه ، نود درجه ، همين طور تدريجا تغيير مي كند ، ولي به صد درجه كه مي رسد ناگهان يك تغيير دفعي پيدا مي شود و آن اين است كه آب بخار مي شود ، و به تعبير ديگر تغيير كمي تبديل به تغيير كيفي مي شود يعني از صد درجه به بالا اصلا ماهيت آن عوض مي شود ، يعني يك شي كه قبلا مايع بود حالا شد گاز تغيير ماهيت مي دهد .

در اثر اين تغيير ماهيت قهرا قوانيني كه قبلا بر آن حاكم بود كه مثلا چون مايع بود قوانين مايعات بر آن حاكم بود ديگر نمي تواند حاكم باشد ، قوانين ديگري كه قوانين گازها مثلا باشد بر آن حاكم است اينكه تغيير كمي منجر به تغيير كيفي مي شود در نتيجه همان تضاد است ، چون گفتيم در نتيجه حركت است ، و حركت معلول تضاد مي باشد درجه حرارت كه بالا مي رود ، و به عبارت ديگر تغيير كمي كه بيشتر مي شود ، به معني اين است كه تضاد دروني شي بيشتر مي گردد ، و اين كه تغيير كمي تبديل به تغيير كيفي مي شود معنايش اين است كه اين تضاد و كشمكش به نهايت درجه خود رسيده است ، و در نهايت درجه ، آن ضدي كه از درون اصل خودش به وجود آمده بود ( گفتيم هر شي ضد خودش را در درون خودش دارد ) پيروز شده است ، و آن كه پيروز مي شود ، تضاد كه به مرحله نهايي مي رسد ، اين حالت انقلابي كه بوجود مي آيد ، در واقع حالت سوم به وجود آمده حالت اول در واقع حالت تولد است : همان ابتدا كه شي به وجود مي آيد حالت دوم حالت رشد شي است ، حالت برخورد شي با ضد خودش ، و حالت سوم آن حالت تغيير كيفي است ، آن حالتي كه اين دو ضد بالاخره به شكل يك شي سوم در مي آيند كه مرحله تكامل يافته آن است .

پس هميشه جريان طبيعت چنين جرياني است : شي به وجود مي آيد در حالي كه ضد خودش را در درون خودش دارد ، كشمكشي بين خودش و نفي خودش ، خودش و انكار خودش به وجود مي آيد ، اين كشمكش منجر به حركت مي شود ، و در نهايت امر اين دو با يكديگر به نوعي در سطح بالاتر تركيب مي شوند كه اين همان حالت تغيير كيفي است . وقتي كه تركيب مي شوند آن حالت بعدي تكامل يافته حالات قبلي است [ و به عبارت ديگر ] حالت تكامل يافته است .

تكامل جامعه

عين اين جريان در جامعه هم هست : جامعه در هر مرحله اي كه باشد ضد و نفي و انكار خودش را در درون خودش دارد و همان منجر به كشمكش و حركت مي شود و در نهايت امر منجر به تغيير كيفي جامعه يعني منجر به انقلاب در جامعه و تبديل شدن نظام اجتماعي جامعه به يك نظام اجتماعي ديگر مي گردد كه جبرا نظام اجتماعي جديد كاملتر از نظام اجتماعي سابق است باز آن به نوبه خودش ضد خودش را در درون خودش پرورش مي دهد ، باز كشمكش پيدا مي شود و در نهايت امر انقلاب كيفي پديد مي آيد و باز جامعه اي در سطحي بالاتر به وجود مي آيد ريشه همه اينها هم در واقع ابزار توليد و روابط توليدي است جامعه در يك وضعي به وجود مي آيد با يك وسائل توليد بالخصوص ( وسائل توليد يعني ابزارهايي كه با آن ابزارها انسان وسائل زندگيش را به وجود مي آورد ) .

بعد در درون همين جامعه تدريجا يك نوع تضادي كه در واقع تضاد ميان زير بنا و روبناست به وجود مي آيد ، و تضاد كم كم منجر به انقلاب مي شود ما اين حساب را بايد هميشه در دست داشته باشيم كه جامعه همواره تقسيم مي شود به دو طبقه : طبقه وابسته به وضع سابق ، و طبقه وابسته به ابزار توليد جديد طبقه وابسته به وضع سابق مي خواهد روبناي سابق را كه متناسب با ابزار توليد سابق بوده حفظ بكند ، و طبقه ديگر طبقه اي است كه وابسته به ابزار توليد جديد است و مي خواهد روبناي جديد براي جامعه بسازد اين كشمكش در مي گيرد ولي جبرا منتهي به پيروزي طبقه وابسته به ابزار توليد جديد خواهد شد حال هر كار كه به سود طبقه وابسته به گذشته جامعه باشد ، آن كار ، ضد اخلاق است ، هر شكلي بخواهيد به آن بدهيد و هر اسمي بخواهيد روي آن بگذاريد اگر شما بگوئيد در اين شهر مردمي هستند مستمند ، فقير ، برهنه ، گرسنه و احيانا از گرسنگي مي ميرند ، بيمار دارند ، و ديگر كاري نيكتر و اخلاقي تر از اين پيدا نمي شود كه من يك عده مردم فقير بيچاره گرسنه اي را شكمهايشان را سير كنم ، برهنه هايشان را بپوشانم و بيمارهايشان را معالجه كنم ، مي گويد نه ، اين كافي نيست ، بايد ببيني كه اين كار تو در چه جهتي است ؟ آيا اين كار تو جامعه را زودتر به انقلاب مي كشاند ( تكامل يعني انقلاب ، انقلاب هم يعني تكامل ) يا انقلاب را به تأخير مي اندازد ؟ اگر اين كار تو سبب تسريع انقلاب مي شود اخلاقي است ، و اگر سبب تأخير انقلاب مي شود ضد اخلاقي است در مقابل ، هر كاري كه به نظر شما از آن كار بدتر و ضد اخلاقي تر نيست ، آن را هم مي گويد همين طور است مثلا فرض كنيد مردم ظالم و ستمگري هستند و من مي توانم كاري بكنم كه جلوي ظلم آنها را بگيرم مي گويد اين كافي نيست كه بگوييم كار تو خوب است ، بايد ببينيم در نهايت امر چه اثري به جامعه مي بخشد اي بسا كارهايي كه شما آنها را كار اخلاقي و خير مي دانيد سبب بشود كه انقلاب به تأخير بيفتد ، و انقلاب كه به تأخير بيفتد يعني تكامل به تأخير افتاده مثلا اگر بنا بشود كه سعي شما در سير كردن شكمها و پوشاندن برهنه ها و دارو رساندن به بيماران باشد ، اين سبب تسكين خاطر مردم محروم مي شود ، خشمشان را نسبت به طبقه حاكم فرو مي نشاند و آرامش پيدا مي كنند ، بنابر اين كار بدي است بگذار هر چه بيشتر نابساماني وجود داشته باشد تا او بيشتر تحريك بشود و بيشتر خشم بگيرد اينكه شما مي خواهيد جلوي آن ستمگر را بگيريد ، اثرش آرام كردن مظلوم است ، بگذار هر چه بيشتر ستم بكند تا اين مظلوم تضادش با او بيشتر بشود ، فاصله اش با او بيشتر بشود ، شكاف ميان اينها عميقتر بشود كه تا شكاف عميق نشود انقلاب رخ نمي دهد ، و جامعه هم راه تكامل را جز از طريق انقلاب طي نمي كند پس روح مطلب اين است . حال رسيديم به اصل مطلب .

مفهوم تكامل از نظر ماركسيسم

گفتيم اگر ما اينطور بگوئيم كه اين مكتب معيار اخلاق را تكامل مي داند جاي ايراد است و درست هم هست كه كدام مكتب اخلاقي است كه لااقل به عقيده خودش معيار ضد تكاملي داشته باشد ؟ هر مكتبي به عقيده خودش معيارهاي اخلاقي اش معيارهاي تكاملي است پس چه خصوصيتي هست كه اين مكتب چنين ادعايي مي كند ؟ اين سؤال البته بجاست و لذا بايد در مقام توضيح بگوئيم : اين مكتب ، تكامل را با ديد خاص مي بيند ، تكامل براي او مفهوم ندارد جز انقلابي كه ناشي از تضادهاي دروني جامعه است مكتبهاي ديگر قائل به اصلاحات تدريجي و تكامل تدريجي هستند يك مكتب قائل است كه من اگر به اندازه يك ذره هم به جامعه خدمت بكنم همان يك ذره ، گامي در راه تكامل است .

اگر من يك ذره هم كار اخلاقي بكنم ، همان يك ذره در نهايت امر به سود تكامل است . مثلا يكوقت ما مي خواهيم درخت به ثمر برسد ، و يكوقت مي خواهيم ديگ منفجر بشود دو نوع كار است اگر بخواهيم درخت به ثمر برسد يا جنين به دنيا بيايد ، مراقبتهاي جزئي نافع است يك درخت را هر چه بيشتر مراقب بكنيم كه كرمي ، آفتي ، شته اي به آن نرسد ، آب به موقع به آن برسد ، نور به آن برسد ، اگر احتياج به كود دارد به آن برسد ، زمينش اگر احتياج به بيل زدن دارد بيل زده بشود ( يعني يك سلسله مراقبتهاي تدريجي ) ميوه اش زودتر و بهتر به ثمر مي رسد همچنين يك جنين كه در رحم است ، هر چه بيشتر مراقبت بشود بهتر و سالمتر به دنيا مي آيد اما يك وقت هست كه ما مي خواهيم ديگ منفجر بشود اگر مي خواهيم ديگ را منفجر بكنيم بايد در آن يك مقدار آب بريزيم ، تمام منافذ را ببنديم ، بعد به آن حرارت بدهيم تا بخار بكند و بخار به تدريج فشار بياورد تا يكمرتبه اين ديگ منفجر بشود اگر يك روزنه اي ولو كوچك در اين ديگ باز بكنيم مانع انفجار آن مي شود پس اين خيلي فرق مي كند كه ما بخواهيم در يك چيزي به قول اينها دگرگوني كيفي و ماهيتي به وجود بياوريم و نسبت به جامعه چنين ديدي داشته باشيم كه بگوئيم : جامعه ماهيتي دارد كه هيچ وقت به طور مسالمت آميز از مرحله اي به مرحله ديگر گام بر نداشته و بر نمي دارد ، هميشه بايد آن را عمل سزارين بكنند ، هميشه به يك شكل تند و انقلابي و انفجاري مرحله اي را پشت سر مي گذارد و به مرحله ديگر مي رسد ، جبرا اينطور است تكامل آن هم تمام تكاملها در گروي همين است ( اينكه اينها زير بنا را چه مي دانند فعلا در مسئله اخلاق فرق نمي كند ، چه آن را زير بنا بدانيم چه رو بنا ) اصلا تكامل جامعه جز از طريق انفجار آن رخ نمي دهد ، و انفجار جز از طريق تضاد و كشمكش كه به اوج خودش برسد رخ نمي دهد ، و تضاد و كشمكش اگر بخواهد به اوج خودش برسد بايد دو نوع كار در آن صورت بگيرد : يك نوع ، خود مبارزه است ، و ديگر ، كارهايي كه منجر به مبارزه مي شود يعني ايجاد ناراحتيها ، تبليغها و حتي انجام عمليات ، كه بايد خشم مردم بيشتر بشود تا انفجار در آينده رخ بدهد .

انقلاب ، معيار اخلاق

پس در واقع چنين بايد گفت كه در اين مكتب ، معيار انقلاب است نه تكامل . اگر هم مي گوييم تكامل ، چون اين مكتب ، تكامل را جز از طريق انقلاب ، عملي نمي داند و قائل به تكاملي غير از اين طريق نيست اينجاست كه معيارهاي اخلاقي همه عوض مي شود راستي يا دروغ كداميك اخلاقي است ؟ مي گويد : اگر دروغ انقلاب را تسريع مي كند دروغ ، و اگر راستي انقلاب را تسريع مي كند راستي امانت يا خيانت ؟ مي گويد : كداميك انقلاب را تسريع مي كند ، همان ايثار يا غير ايثار ؟ كداميك انقلاب را تسريع مي كند ؟ صلح يا جنگ ؟ كداميك انقلاب را تسريع مي كند ؟ قهرا اين مكتب ، مكتب تك ارزشي است از خصوصيات اين مكتب اين است كه تك ارزشي است و در اين مكتب ، ديگر مسئله تعارض ارزشها كه مسئله مهمي در اخلاق است و از قديم مطرح كرده اند و در جديد هم خيلي مطرح مي شود ، و حتي در جديدتر از كمونيزم يعني اگزيستانسياليسم هم مطرح است مطرح نمي شود . در مورد تعارض ارزشها مثالي ذكر مي كنند : فرض كنيد پسر جواني از كودكي پدرش از دستش رفته است و مادري دارد و اين مادر محروميتها كشيده و او يگانه فرزندش است ، از جواني بي شوهر شده است و ديگر شوهر نكرده ، از عيش و خوشي خودش صرف نظر نموده و رفته مثلا كلفتي كرده ، زحمت كشيده و اين بچه را بزرگ نموده است حالا تازه اين بچه باليده و اين مادر وقتي به محصول زحمات مثلا بيست ساله خودش نگاه مي كند لذت مي برد و اكنون اول آن است كه مي خواهد يك نفس راحتي بكشد يعني اين مادر تمام هستي و تمام اميدها و آرمانهاي خودش را فداي اين بچه كرده و در اين يك آرمان متمركز نموده است ، و اين بچه يگانه آرمان اين مادر است از طرف ديگر فرض كنيد كه وطن اين بچه هم دچار يك بحران شده است ، مورد هجوم دشمن است و مادر وطن به اصطلاح دارد استمداد مي كند ، سرباز داوطلب مي طلبد براي جنگيدن با دشمن ، و اگر جوانان وطن حسابي نجنبند دشمن مي آيد [ سرزمين آنها را ] تصاحب مي كند در اينجا اين جوان در ميان تقاضاي دو مادر گرفتار است و دچار تزاحم به اصطلاح اصوليين شده است ، تزاحم ارزشها مادر وطن مي گويد برو به جنگ ، مادر واقعي و حقيقي اش مي گويد نرو اين مادر التماس مي كند كه نرو ، يگانه آرمان من تو هستي ، او مي گويد برو اين خودش يك نوع تعارض اخلاقي است ، تعارض وجدان است ، يعني دو حكم وجداني متعارض متزاحم در اينجا وجود دارد و اين مسئله مطرح مي شود كه به كداميك از اين دو مادر پاسخ مثبت بگويد در مكتبهايي كه اخلاق را بر پايه عواطف مثلا مي گذارند ، افراد دچار اين نوع تزاحم و تعارض ارزشها مي شوند مثلا در اينجا واقعا دو عاطفه متعارض وجود دارد : حب مادر ، حب وطن ، عاطفه نسبت به مادر ، عاطفه نسبت به وطن ، يا به عبارت ديگر : حقوقي كه مادر به عهده او دارد و حقوقي كه وطن به عهده او دارد حال حق اين مقدم است يا حق آن ؟ ولي اين مكتب ، چون تك ارزشي است و براي يك چيز بيشتر ارزش قائل نيست و آن انقلاب اجتماعي است [ در آن ، مسئله تعارض ارزشها مطرح نيست ] مي گويد ببين آيا رفتنت به آن انقلاب ( آن هم انقلاب به شكلي كه ما مي گوييم : انقلاب طبقاتي ) كمك مي كند يا نرفتنت ؟ هر كدام كه به آن انقلاب كمك مي كند همان را اختيار كن و نمي شود در آن واحد هم رفتنش كمك بكند و هم نرفتنش يك مكتب تك ارزشي است ، و لهذا هيچ معيار اخلاقي ديگر نمي تواند در اينجا حاكم باشد مثلا ممكن است يك همرزم انقلابي يك عمر با شخص هم رزمي كرده باشد ، به خود كمونيزم خدمت كرده باشد ، بعد به مرحله اي برسد كه آنكه ما فوق اوست يا لااقل زور بيشتري دارد و يا به هر حال فكر خودش اين طور است ، يكدفعه فكر مي كند كه تا اين ساعت اين رفيق ما گامهايي كه برداشته در جهت انقلاب بوده ولي از حالا يك فكري برايش پيدا شده كه اين فكر مانع و مزاحم است ، مثل آب خوردن او را از ميان بر مي دارند ، يعني تكه پاره اش مي كنند ديگر هيچ فرقي ميان اين آدم با آن آدمي كه پنجاه سال عليه اين مرام مبارزه كرده نيست [ از نظر اين مكتب ] انسان يك ارزش بيشتر ندارد و ارزش انسان را انقلاب تعيين مي كند ، و اگر آن يك ارزش را از دست داد از بين بردن ده ميليون انساني كه اين ارزش را ندارند يا از دست داده اند ضد اخلاق نيست ، بلكه از بين بردن دو ثلث مردم كره زمين هم ضد اخلاق نيست چون غير از اين ديگر معياري وجود ندارد .

اين هم يك مكتب اخلاقي كه در ابتدا تحت يك عنوان ذكر مي شود و مي گويد : معيار ، تكامل است ، كه خيلي معيار جالبي است و گويي كه مكتبهاي ديگر به اخلاق ضد تكاملي قائلند ، ولي اگر به معناي خاصش در نظر بگيريم ، مي گويد : معيار ، انقلاب است ، و اين ناشي از ديد خاص جامعه شناسانه و ديد خاص فلسفه تاريخي است كه اينها دارند ، از باب اينكه معتقدند تاريخ جز به صورت انقلاب پيشروي نكرده است و در آينده هم جز به صورت انقلاب پيشروي نمي كند ، پس تكامل در گروي انقلاب است و هر چه غير آن باشد ضد تكاملي است و بنابر اين ضد اخلاقي است .

اصالت فرد و اصالت جامعه

بحث درباره اخلاق كمونيستي از دو جهت بايد بشود : يكي از نظر كلي كه بحث اصالت فرد و اصالت اجتماع مطرح است ممكن است كسي اساسا تكامل را به عنوان يگانه معيار [ براي كار اخلاقي ] قبول نداشته باشد ما تكامل فرد داريم و تكامل جامعه گاهي اوقات ميان اين دو تكامل ، تزاحم صورت مي گيرد يعني تعارضي ميان حقوق فرد و تكامل جامعه رخ مي دهد ممكن است ما براي فرد هيچ حقي قائل نباشيم و در واقع اصالتي براي فرد قائل نباشيم و اصالت را فقط از آن جامعه بدانيم و بگوئيم فرد از خودش حكمي ندارد ، بلكه به قول بعضي مثل دوركهيم اصلا فرد امر اعتباري است ، جامعه امر حقيقي است ، هر چه هست مال جامعه است و فرد خودش چيزي ندارد بلا تشبيه ، مثل آنچه كه در منطق قرآن درباره خدا آمده است كه فرد در مقابل خدا از خودش حقي ندارد : ان الامر كله لله ( 1 ) همه چيز مال خداست ، خود فرد هم لله و مال خدا است و اگر چيزي دارد به اين صورت است كه چيزي كه خودش مملوك خداست مملوكي دارد به تمليك خدا ، يعني افراد به نسبت خودشان با يكديگر ، حقوق و مالكيتهايي دارند ولي نسبت به خدا كه حساب بكنيم هيچ ندارند .

داستاني يادم افتاد : ابوفراس شاعر عرب شيعي زبر دستي است ظاهرا در قرن چهارم هجري مي زيسته و تقريبا معاصر با دوره فارابي است در دربار ملوك آل حمدان بوده آل حمدان ملوكي بودند بسيار ادب دوست و ادب پرور و بلكه علم پرور ، و با اينكه حكومتشان خيلي وسيع نبوده ولي از نظر كيفي با ارزش است ، و لهذا فارابي بعد از اينكه تحصيلاتش در بغداد و غيره تمام شد رفت موصل و آنها را بهتر تشخيص داد از خلافت بغداد رفت آنجا و در همان جا هم مرد و سيف الدوله حمداني خودش بر او نماز خواند به هر حال ملوك آل حمدان از آن ملوك ادب پرور و معارف دوست هستند ، و اغلب اين جور اشخاص شعراي زيادي در دستگاهشان هستند روزي سيف الدوله حمداني با شعرا و ادبا نشسته بود گفت من بيتي گفته ام و خيال نمي كنم كسي بتواند آن را تكميل كند مگر ابوفراس شعري كه گفته بود اين بود : " لك جسمي تعله فدمي لا تطله " خطاب به محبوبش مي كند ، مي گويد : اين جسم من از آن توست و هي رنجش مي دهي ، پس چرا خونم را يكباره نمي ريزي ؟ ! ابوموسي فورا از طرف آن معشوق جواب داد : " قال : ان كنت مالكا فلي الامر كله "

1. سوره آل عمران ، آيه . 154

/ 108