بازاري و مالك اشتر - فلسفه اخلاق نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه اخلاق - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خيلي اتفاق مي افتدكه او بر سفاهت و جهالت وبدگويي خودش مي افزايد ، من بر حلم خودم مي افزايم مثل من مثل آن عودي است كه در آتش مي اندازند ، هر چه آتش بيشتر مي سوزد ، بيشتر بوي خوشش ظاهر مي شود غرض اينكه حلم نيز يك ارزش اخلاقي است . اين شعر در " مطول " است :




  • و لقد امر علي اللئيم يسبني
    فمضيت ثمه قلت لا يعنيني



  • فمضيت ثمه قلت لا يعنيني
    فمضيت ثمه قلت لا يعنيني



من بر بعضي اشخاص پست ناكس عبور مي كنم ( مرور مي كنم ) او فحش مي دهد ، [ با خود ] مي گويم مقصود او من نبودم .

بازاري و مالك اشتر

داستان مالك اشتر را همه شنيده ايد : اوكه مردي قوي اندام و قوي هيكل بود ازبازار كوفه مي گذشت يك بچه بازاري آنجا نشسته بود او را نمي شناخت نوشته اند يك بند قه اي كه نمي دانم چه بوده ، مثلا آشغالي را برداشت پرت كرد به سر و صورت مالك مالك اعتنايي نكرد و رد شد بعد ازاينكه رد شد ، شخصي به آن بازاري گفت : آياشناختي اين كسي كه اين جور به او اهانت كردي ، مسخره اش كردي كه بود ؟ گفت : كه بود ؟ گفت : مالك اشتر امير الجند و سپهسالار علي بن ابي طالب بدنش به لرزه افتاد گفت : قبل ازاينكه درباره من تصميمي بگيرد بروم از او معذرت بخواهم تعقيبش كرد ، ديد رفت داخل مسجد و شروع كرد به نماز خواندن دو ركعت نماز خواند صبر كرد تا نمازش را سلام داد بعد سلام داد و افتاد به التماس كه من همان آدم بي ادب بي تربيتي هستم كه به شما جسارت كردم ، نمي شناختم ، و از اين حرفها مالك گفت : به خدا قسم اصلا من نمي خواستم به مسجد بيايم ، جاي ديگر مي رفتم به خدا قسم من به مسجد نيامدم جز براي اينكه دو ركعت نماز بخوانم و بعد درباره تو دعا بكنم كه خدا از گناه تو بگذرد و تو را هدايت كند اين كار اسمش چيست ؟ يك ارزش اخلاقي بسيار عالي درباره ائمه اطهار ، ما از اين جور قصه ها ، حكايات و داستانها الي ماشاء الله داريم .

مرد شامي و امام حسين ( ع )

داستاني است كه هم به امام حسن نسبت داده اند و هم به امام حسين ، و اين روايتي كه نقل مي كنم درباره امام حسين عليه السلام است مردي به نام " عصام بن المصطلق " اهل شام ، آمد در مسجد مدينه مردي را ديد با هيبت و جلال ( 1 ) . نظرش را جلب كرد گفت اين كيست آنجا نشسته ؟ معلوم مي شود شخصيتي است يك كسي گفت : حسين بن علي بن ابيطالب ( 2 ) . تاشنيد حسين پسر علي ، گفت : قربة الي الله بروم چند تا فحش

1. اين كه مي گويم با هيبت و جلال ، نه علي القاعده مي گويم ، بلكه تاريخ اين جورمي گويد در زمان معاويه يك كسي مي خواست بيايد به شام ، معاويه كه مي خواست به او بگويد اگر در مدينه حسين بن علي را ديدي با او چه جور برخورد داشته باش ، گفت اگر رفتي در مسجد پيغمبر ، ديدي
مردي در نهايت جلالت و ابهت نشسته و به فلان شكل هم نشسته ، افرادي دور او را گرفته اند و چنان هيبتش انها را گرفته است كه محسوس و محرز است ، واين علامت و اين علامت ، او حسين بن علي است .

2. اكنون سي سال است كه معاويه در شام عليه علي عليه السلام تبليغ كرده و چه تبليغهاي دروغي ! يعني به عنوان بزرگترين دشمن اسلام ، كه اساسا مردم شام به علي به صورت يك آدمي كه بويي از اسلام نبرده است نگاه مي كردند .



/ 108