جمعى از احرام پوشان اصفهانى در آنجا نشسته اند. دوست مدّاحِ خوش صدايى آن را در گوشه بيات اصفهان زمزمه مى كند و چه خوش مى خوانَد. ابيات غزل را در آن شبِ خوشِ كعبه در گوشه هاى چكاوك و ليلى و مجنون و جامه دران و مواليان مى خواند و من با شنيدن نام اصفهان، «نيميم زتركستان، نيميم ز فرغانه». او مى خواند و من با غزل مولانا دمساز مى شوم كه شبِ كعبه همه اش شور و حال و جذبه وصال است:
در شهر يكى كس را هشيار نمى بينم
چون كشتى بى لنگر كژ مى شد و مژ مى شد
گفتم ز كجايى تو تسخر زد و گفت اى جان
نيميم ز آب و گِل نيميم ز جان و دل
گفتم كه رفيقى كن با من كه مَنَتْ خويشم
سرمست چنان خوبى كى كم بود از چوبى
برخاست فغان آخر از اُستنِ حنّانه
هر يك بتر از ديگر شوريده و ديوانه
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
نيميم ز تركستان، نيميم ز فرغانه
نيميم لب دريا، نيمى همه دُردانه
گفتا كه بنشناسم من خويش ز بيگانه
برخاست فغان آخر از اُستنِ حنّانه
برخاست فغان آخر از اُستنِ حنّانه
ياد باد آن كه سر كوى توام منزل بود
راستى خاتم فيروزه بواسحاقى
خوش درخشيد ولى دولت مستعجل بود(1)
ديده را روشنى از خاك دَرَت حاصل بود
خوش درخشيد ولى دولت مستعجل بود(1)
خوش درخشيد ولى دولت مستعجل بود(1)