شخصیت و قیام زید بن علی (علیه السلام) نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
يحيى گويد: اين سخنان مرا از منظور خود باز نداشت و همچنان تقاضاى خود را به پدرم بازگو مى كردم . و در هر فرصتى كه دست مى داد به نحوى خواسته خود را دنبال مى كردم . تا اينكه بالاخره پدرم راضى شد جاى عمويم عيسى را به من نشان دهد و مرا به ملاقات او بفرستد.پدرم گفت : تو، به كوفه مى روى و در كوفه سراغ خانه هاى (بنى حى ) را بگير، همينكه تو را به آن محل راهنمايى كردند فلان كوچه برو، در وسط كوچه خانه اى است كه درش چنين و چنان است ، جلو در آن خانه بنشين و چون نزديك غروب شد، پيرمردى بلند قامت و خوش صورت را خواهى ديد، كه در پيشانيش اثر سجده است و جامعه اى پشمين به تن دارد و كار وى آب كشى با شتر است و در آن وقت غروب كارش را تمام كرده و با شتر خويش به خانه بر مى گردد.و علامت ديگر او اين است كه :
وى گامى بر زمين ننهد و بر ندارد جز آنكه ذكر خدا بر زبان دارد. و چشمان او گريان به نظر مى رسد.چون او را ديدى از جاى خود برخيز و بر او سلام كن و او را در برگير. سخت آن پيرمرد از تو وحشت كند و خود را بيازارد امّا تو فورا خودت را معرفى كن و نسب خويش را بازگوى . او آرام گيرد و با تو مهربانى كند و از احوال همگى فاميل جويا گردد. و متوجه باش زياد با او سخن نگو و ديدارت را كوتاه كن و هر چه زودتر با او خداحافظى كن و بيا، و اگر از ملاقات مجدد تو عذرخواهى كرد، بپذير و هر دستور داد انجام بده . و ممكن است اگر بار ديگر به ملاقات وى روى ، او نگران شود و جاى خود را عوض كند و اين كار براى او دشوار است .يحيى بن حسين گويد: من سفارشات پدر همه را عمل كردم و به همان آدرسى و نشانى رفتم و عمويم را با همان خصوصياتى كه پدرم گفته بود ملاقات كردم و موقعى خود را به وى معرفى نمودم او مرا شناخت و به سينه خود چسبانيد و چندان گريست كه من گفتم عمرش به سر آمد و بعد شترش را خواباند و پهلوى من نشست و احوال يك يك مردان و زنان و كودكان فاميل را از من پرسيد و من جواب مى دادم ، و او مى گريست .