شخصیت و قیام زید بن علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شخصیت و قیام زید بن علی (علیه السلام) - نسخه متنی

ابو فاضل رضوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

محمّد بن زيد گفت : چرا وحشت زده و سرگردانى ؟

فرزند هشام گفت : آقا اگر خودم را معرفى كنم مرا در پناه خودتان مى گيريد و امان مى دهيد؟

فرزند زيد گفت : تو در پناه من و من ترا نجات مى دهم .

محمّد بن هشام گفت : شما خودتان را معرفى كنيد. فرزند زيد گفت من محمّد بن زيد بن على مى باشم . تا فرزند هشام نام زيد را شنيد و دانست اين جوان فرزند آن شهيد قهرمانى است كه پدرش هشام قاتل اوست رنگ از چهره اش پريد و با خود گفت : ديگر مرگ من قطعى است . او لرزان و گريان از محمّد بن زيد تقاضاى عفو و گذشت و كمك مى كرد.

محمّد با آرامش و بزرگوارى كه خاص خاندان او بود گفت جوان نترس من به او كارى ندارم پدرت قاتل پدر من است من تو را به قصاص خون پدرم نمى كشم . من تو را ناچارم با يك نقشه اى از چنگال ماءموران منصور نجات دهم و اگر براى نجاتت به تو رفتار تندى كنم پوزش مى خواهم .

فرزند هشام موقعى چنين شنيد، گفت : آقا هر جور مى توانى و صلاح مى بينى براى نجات من انجام ده .

محمّد بن زيد عباى خود را روى سر فرزند هشام افكند و او را به طرف تنها در خروجى مسجد كشاند نزديك ماءموران تفتيش كه رسيد چند سيلى آب دارى به فرزند هشام زد و به رئيس شرطه رو كرد گفت : اى ابوالفضل اين مرد بدجنس شتربان است و شترهايى از او كرايه كردم براى اينكه به كوفه بروم امّا او به من خيانت كرد شترها را به افسران لشكر خراسان داده و الا ن او را گير آورده ام تا نزد قاضى ببرم و در مورد ادعاى خود حقم را بگيرم . لطفا دو پاسبان را همراه من كن تا او فرار نكند بلكه او را به محكمه قاضى ببرم .

رئيس شرطه كه محمّد بن زيد و شخصيت او را مى شناخت تعظيم كرد و گفت : چشم قربان و فورا دو ماءمور را در اختيار محمّد بن زيد گذاشت و از مسجد خارج شدند بين راه كه رسيدند و كاملا مطمئن شد از مهلكه خارج شده اند، با صداى بلند به فرزند هشام گفت : خوب حالا حق مرا مى دهى يا نه فرزند هشام هم گفت : بله بله من قبول دارم حق تو را ادا مى كنم .

آنگاه محمّد بن زيد رو به دو پاسبان كرد و گفت : بسيار خوب اين مرد حق مرا مى دهد ديگر احتياجى نيست به قاضى برويم شما هم برويد.

موقعى كه ماءموران رفتند و محمّد از اين نقشه جالب نتيجه گرفت رو به فرزند هشام كرد و گفت : حالا ديگر خبرى نيست زود برو جاى امنى و خودت را پنهان كن و الا دستگير مى شوى .

فرزند هشام موقعى اين فداكارى و گذشت بى نظير را از محمّد بن زيد ديد از باب سپاسگزارى و تشكر از اين خدمت فرزند زيد دست برد و در جامه خود آن گوهر گرانبها و قيمتى كه منصور دنبال آن مى گشت به محمّد بن زيد داد و اين گوهر تنها باقى مانده از خزانه هشام خليفه اموى بود كه به دست پسرش افتاده بود.

/ 344