يکي شدن اراده اولياء خدا، با اراده خدا
در اين گونه موارد که هم اراده يک انسان صالح مؤثر است و هم اراده خدا و اين دو باهم تطابق دارند، يک نکته معرفتي عميقي وجود دارد. شايد بتوان گفت: اين وليّ خدا به
حدّي رسيده بود که اصلاً از خود اراده استقلالي نداشت و هيچ وقت از نزد خود چيزي
نمي خواست. در روايات هم نظير اين نکته را داريم. مثل روايت قرب نافله که خداوند
م يفرمايد:
«... إِنَّهُ لَيَتَحَبَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ
بصَرَه الذَِّي يبُصِْرُ بهِ وَ لسَِانهَ الذَِّي ينَطِْقُ بهِ وَ يدَه التَّيِ يبَطِْشُ بهَِا وَ رجِْلهَ التَّيِ يمَْشِي بهَِا... 5» :
... بنده تدريجاً با نوافلي که براي رضاي من انجام مي دهد، به جايي م يرسد که او را
دوست مي دارم. وقتي او را دوست داشتم، هر چه از من بخواهد برايش انجام م يدهم
و مي رسد به جايي که من م يشوم دست او، چشم او، گوش او، من به جاي او سخن
مي گويم و به جاي او م يشنوم و به جاي او حرکت انجام م يدهم.
کسي که خودش را
در مقام بندگي قرار م يدهد و اراد هاش را اختياراً تابع خدا مي کند، به جايي مي رسد که
خدا اين لطف را در حقّش مي کند. شايد نکته داستان حضرت خضر اين باشد که او
اصلاً از خود اراده اي ندارد. او آن چنان تابع اراده خدا شده که خدا به جاي او تصميم
م يگيرد. خدا چنين رابطه هايي با بعضي از بندگانش دارد. اين در مورد اولياي خداست
که اراده شان در واقع در اراده خدا فاني مي شود و ديگر از خود خواستي ندارند.