الف: گاهى وقت ها اختلافاتى كه بين اهل نظر و اهل علم حاصل مى شود، براى اين است كه زبان هاى هم را درست نمى دانند. نمى دانم اين مَثَل را شنيده اند كه سه نفر بودند: يكى فارس بود، يكى ترك بود و يكى عرب. اين ها راجع به نهارشان كه چه بخوريم بحث مى كردند. فارس گفت: «انگور» مى خوريم. عرب گفت: نه خير، «عنب» مى خوريم، ترك گفت: خير، ما اينها را نمى خوريم، ما «اوزوم» مى خوريم. اين ها اختلاف كردند; براى اين كه زبان هم را نمى دانستند. بعد مى گويند يكى رفت انگور آورد; همه ديدند كه يك مطلب است، يك چيز است. ب. مى گويند يك آخوند و يك سيّد و يك نفر هم از اشخاص متعارف، براى دزدى به باغى رفتند وقتى صاحب باغ آمد ديد اين ها سه نفرند و نمى تواند با سه نفر آنها مقابله كند، رو كرد به دونفرشان و گفت: «اين سيّد اولاد پيغمبر است، حقّ دارد، ما بايد به او احترام كنيم، قدمش روى چشم، هر كارى كرده مال خودش بوده. اين آقاى شيخ هم خوب، عالم است، جليل القدر است، اسلام به او احترام گذاشته است، ما بايد به او احترام كنيم. خوب، اين آدم عامى چه مى گويد؟». آن دو نفر را با خودش موافق كرد و آن عامى را گرفتند و بستند و زدند. بعد رو كرد به آن دو نفر گفت: «اين آقا اولاد پيغمبر است. اولاد پيغمبر پيش ما عزيز است، تويى كه صورت روحانى دارى، چرا آمدى اينجا، روحانى كه دزدى نمى كند؟». خودش با سيّد دست به هم دادند و آن روحانى نما را زدند و بستند. بعد رو كرد به سيّد وگفت: «سيّد اولاد پيغمبر! جدّت به تو گفته است دزدى بكنى؟ براى چه آمدى تو باغ؟». اين مَثَل كه شايد واقعيت هم ندارد، امّا مَثَل خوبى است، الان سياست دشمنان ما اين طور است.